توجه: متن زیر ممکن است بخشی از داستان فیلم را لو دهد!
اگر یک تماشاچی عادی هستید که در اوقات فراغت خود به سراغ تماشای معروفترین فیلمهای منتشر شده اخیر میروید، یا حتی اگر در دسته طرفداران سرسختتر جای میگیرید که به دنبال گذراندن همه وقت خود با سینما هستید، و چه بسا در حالت سوم، صرفا برای اطلاع داشتن از آثار مهم در فصل جوایز میخواهید فیلمی را شروع کنید، مطمئن باشید که Spencer برای شما مناسب نیست.!!!
در ادامه این مقاله، با گیمینگرویتی همراه باشید.
Spencer فیلمی است درباره عروس خانواده سلطنتی، پرنسس دایانای معروف و داستان اینکه چگونه او دوران خود را در قصر مجلل ملکه و درباریان سپری میکند. این فیلم در ظاهر قصد کنکاش وضعیت روحی ملکه دایانا و بررسی کشمکش درونی او در قلعه بزرگ و ساکت بریتانیایی را دارد. متاسفانه این تلاش به شکل تحقیرآمیز و مذبوحانهای، هیچگاه پای خود را از کلمه (ظاهرا) فراتر نمیگذارد. بیننده تا پایان فیلم، به انتظار شروع آن مینشیند و سرانجام در 30 دقیقه پایانی، فیلم موفق میشود تا شمعی کوچک را در دل این قصر تاریک و نمور روشن کند. هرچند که این تلاش هم به هیچ عنوان کافی نبوده و فیلم بدون هیچ نقطه روشنی در کارنامه دو ساعته خود، سر به خاموشی مینهد.
پرنسس دایانا دختری است ساده و خوشدل، که دست بر قضا به خاندان سلطنتی راه پیدا کرده و مردم او را شاهدخت ولز میدانند. دایانا دختر اشرافزاده نیست و تمام تمرکز فیلم و حتی عنوان آن، بر همین امر تمرکز کرده و سعی میکند تا اخت نشدن او را با رسومات بیهدف درباریان به بیننده نشان داده و دلایل خو نگرفتن این شخصیت را به ناپایداری روانی او نسبت دهند.
اولین و شاید بزرگترین مشکل داستان، با شخصیت دایانا شروع میشود. در یکی از سکانس ابتدایی فیلم، بدگوییهای ملکه را درباره او میشنویم و چند لحظه بعد، به این نتیجه میرسیم که حرف ملکه کاملا درست بوده است. این سرنخ تا پایان فیلم به همین روال ادامه داشته و لحظه به لحظه بزرگتر میشود. چگونه و به کدامین دلیل، پرنسس دایانای مهربان که در تمامی منابع از او به عنوان زنی نوع دوست یاد میشود، تبدیل به شخصیتی شد که ما در این فیلم میبینیم. پرنسس فیلم زنی بدجنس و غرغرو است که با هیچکدام از خدمه قصر به خوبی رفتار نمیکند، وی احترامی برای دیگران قائل نیست و بجز سکانسهایی که با کودکان خود میگذراند، کوچکترین نشانی از پرنسس دایانای واقعی و مکتوب در او مشاهده نمیکنیم.
بازی Christian Stewart در کالبد پرنسس دایانا، یکی از بهترین نکات فیلم و در خارج از فیلم، یکی از بدترین بازیهای کارنامه وی میباشد. مشخص نیست که خواسته کارگردان از او چه بوده است؛ از سمتی سعی میکند تا معصومیت شخصیت دایانا را در چهره خود نمایش داده و جور فیلمنامه و داستان افتضاح فیلم را بکشد، و از سوی دیگر قرار است که درماندگی و شکستن یک زن را در او مشاهده کنیم. استوارت با تمام سختیها توانسته این ویژگیهای شخصیتش را در حد متوسطی اجرا کند. اما مشکل اصلی در گویش او است. استوارت برای بیان لهجه بریتیش، در سنگر تند گفتن دیالوگها و صدای deep و عمیقتر پنهان شده است. هرچقدر هم که با عینک خوشبینی به عملکرد او نگاه کرده و سعی کنیم تا اشتباهات و نقیضههایی عملکردش را به پای فیلم و کارگردان آن بگذاریم، بازهم عذر و بهانهای برای مشکل او در ادای درست این لهجه، پیدا نخواهیم کرد. بازی او به قدری در این نقش ضعیف بوده که دیگر حتی نیازی به مقایسه پرنسس او با دیگر دایانا های دنیای فیلم و سریال نخواهیم داشت.
در اسپنسر، تمام کارکنان قصر زندانبانهای پرنسس قصه ما هستند و این بار دیگر قرار نیست شوالیهای با اسب سفید به سراغش آمده و او را از غل و زنجیر نجات دهد. فیلم به بهانه تمرکز بر روی شخصیت پرنسس، هیچ قدمی برای پرداخت دیگر کارکترها انجام نمیدهد. تمامی دیگر اعضای خاندان سلطنتی صرفا چهرههایی بیاحساس و معلق در محیط فیلم محسوب میشوند. گویی که دایانا و دو دخترش (و کمی پیشخدمت محبوبش) تنها انسانهای حاضر در قصر بوده و دیگران اشباح قدیمی این ملک بزرگ محسوب میشوند. اگر به مانند فیلمهای تریلر روانشناختی، یک تئوری مبنی بر (وهم و خیال بودن کل اتفاقات) وجود داشت، آنگاه فیلم میتوانست مقدار کمی جنبه منطقی به خود گیرد.
کارگردانی و فیلمبرداری آثار تاریخی و لوکیشنهای قصر مانند، همیشه با نماهای دور از طبیعت و بناهای بزرگ همراه بوده است. در این مسئله نمیتوان ایراد زیادی به فیلم گرفت، بلکه ایراد اصلی فیلمبرداری در اسپنسر، در نماهای نزدیک و مکالمات خلاصه میشود. دوربین در سکانسهایی که نیازی به نمای بسته و کلوزآپ نیست، تا حد امکان به چهره بازیگر نزدیک میشود. همچنین نحوه فیلمبرداری روی دست باعث ایجاد تنشهای کاذب و بیهودهای در فیلم شده که بجز سردرگمی و خسته کردن چشم مخاطب، تاثیر دیگر بر فیلم و داستان آن ندارند.
کوچکترین خلاقیتی که در چنین فیلمی انتظار داریم، این است که کارگردان با استفاده از تمهیداتی که در اختیار خود دارد، بیننده را از دریچه دوربین نسبت به وضعیت روانی شخصیت اصلی خود آگاه کند، اما این اتفاقی بود که هرگز رخ نداد. فقط در سکانسهایی کوتاه مانند سکانس عکاسی از پرنسس، ما میتوانیم مقداری از سخنانی که دوربین برای گفتن به ما دارد را بشنویم. متاسفانه این امر به هیچ عنوان تبدیل به یک اصل در طول فیلم نشده و کارگردان این اثر، هیچ انگیزهای برای تبدیل شدن به یک کارگردان متوسط نیز از خود نشان نمیدهد.آ
لحظه به لحظه این فیلم، و تمامی سکانسها و نماهای آن سعی در نفی زندگی رسمی و اشرافی خاندان ولزی داشته و دایانا را صرفا بخاطر (تحمل زندگی در یک قصر) قهرمان خود میپندارد. موسیقی متن در تمام فیلم موسیقی درباری بوده و فضاسازی آن تماما بر این موضوع دلالت دارند. تنها در سکانس خروج دایانا از قصر، موسیقی عامهپسند و شاد از رادیوی ماشین، به نشانه رهایی از بند زندگی مجلل پخش میشود. گردنبند مروارید دایانا، تبدیل به قلادهای زمخت شده تا او را در بند این کاخ و خاطرات تلخ گذشته حفظ کند. از میان تمام آن اشیا زرین و جامهای عتیقه، تنها یک وعده سوفله به عنوان پیش غذا، چیزی است که واقعا و حقیقتا متعلق به پرنسس است. فیلم با استفاده از سوفله و نخوردن آن توسط پرنسس، این حس را به بیننده القا میکند که او چیزی را با خروج از قلعه و کاخ ملکه ولز، از دست نداده است. مهم نیست که چه مقدار از این معانی ضمنی و نمادپردازیهای سطحی عمدی و چه میزان از آنها ناخودآگاه بودهاند، نکته اینجا است که تمامی آنها به جای کمک به فیلم، در مسیر شخصیت پردازی کج و معوج و خارج از واقعیت پرنسس دایانا قدم بر میدارند.
اگر تمام این مشکلات، خستهکننده بودن فیلم، ایرادات فنی و غیره را در یک سبد قرار دهیم، بازهم نکته بزرگی را در میان صحبتها فراموش کردهایم؛ شاید مهمترین دلیلی که باعث میشود تا اسپنسر، حتی به عنوان یک فیلم متوسط و ضعیف هم جدی گرفته نشود. اشکالی که علیرغم بزرگی و محوری بودن آن، شاید در نگاه و حس اولیه ما نسبت به فیلم، مشخص و واضح نباشد.
این ایراد اصلی و بزرگ، موضوعیت فیلم و هسته داستان آن است.
داستان تعطیلات سال نو خاندان اشرافی ولز، به خودی خود هیچ کششی را در مخاطب ایجاد نمیکند؛ از هم شکستن شخصیت دایانا به خاطر تحمل زندگی اشرافی، موضوعی نیست که به خودی خود تاثیری را بر مخاطب داشته باشد و از همه بدتر، فیلم تمامی این موضوعات را به خود بیننده واگذار کرده و از هرگونه پرورش داستان و یا خلق موقعیتی جدی چه از دریچه لنز دوربین و چه از قلم نویسنده، سر باز میزند. انتخاب یک بازیگر معروف آمریکایی برای ایفای این نقش، مانند بیلبوردی بینالمللی برای فیلم عمل میکند، ولی عمل و نتیجه فیلم، هیچ نشانی از این مسئله را در خود ندارد. اسپنسر انتظار دارد تا تماشاچی از قبل درکی نسبت به سخت بودن زندگی در یک قصر باشکوه را در ذهن خود داشته باشد؛ و سپس مانند کودکی خوشحال عمل میکند که سعی دارد تا به همه ثابت کند بابانوئل شخصیتی واقعی نیست و به تمام بینندههای خود مراسمات بیمعنی و متعصبانه درباریان را نشان دهد. این اشتباه فاحش در فیلم، تبدیل به غدهای بدخیم شده که در تمامی سکانسهایی که قرار است تماشاچی را تحت تاثیر قرار دهد، جلوی کوچکترین ارتباط حسی مخاطب و دایانا را میگیرد. بعید است که چنین موضوع و داستانی، آن هم با کمترین پرداخت و شخصیتپردازی، حتی در بریتانیا و ولز هم بتواند دل طرفداران خود را به دست آورد.
حال بهتر است بند ابتدایی مقاله را به شکل زیر تصحیح کنیم؛ اگر به دنبال فیلمی عاری از بازیهای خوب هستید که بتواند هم در فیلمنامه و هم در زمینه کارگردانی شما را ناامید کند، و در عین حال از آن به عنوان فیلمی شناخته شده با بازیگران مطرح یاد کنند، بدون هیچ شک و تاملی دیدن Spencer را شروع کنید.