گیمینگرویتی

ثبت نام

تجزیه و تحلیل فیلم Tenet | توانا در سرگرم کردن، ناتوان در فرم و روایت

«کریستوفر نولان» و یک فیلم علمی-تخیلی یا بهتر بگویم، علمی-فلسفی‌ دیگر که قرار است باردیگر برای مدتّی، مغز و تفکر فیلم‌بازان را تحت تأثیر خود قرار دهد!

از زمانی که نولان با اولین فیلم فانتزی و شبه‌علمی‌اش، یعنی «حیثیت» یا «پرستیژ»، خود را به عنوان یک فانتزی‌باز زبردست و خوش ذوق معرفی کرد، تا به کنون، چندین بار توانسته مفاهیم پیچیده و خاص مدنظر خودش را در مدیوم سینما به مخاطبان عرضه کند و در دل بینندگان و هوادارانش، جا باز کند.

فیلم‌های جالب و بدیعی چون «پرستیژ»، «تلقین» و «میان‌ستاره‌ای» که در کنار سایر آثارش، حرف‌های خاص زیادی برای گفتن داشتند و مفاهیم پیچیده و مجذوب‌کننده‌ای را در بستر جادویی و چشم‌نواز نولان به چشمان فریفته‌ی ما منتقل می‌کردند.

مفاهیمی که البته نولان هربار ریسک می‌کند و آن را تا مرز سرگرمی و هنر سینما نگه می‌دارد و می‌کوشد هم از نگاه مخاطبان یک اثر جذاب و سرگرم‌کننده باشد و هم منتقدان را از لحاظ المان‌های سرسختانه‌ی سینمایی‌شان، تا حدی خشنود نگه دارد.

به عنوان یک فیلم‌باز که هرچند سال یک‌بار، مشتاقانه منتظر فیلم‌های محیرالعقول کریستوفر نولان هستم، این‌بار باید بگویم برخلاف تریلر پر رنگ و لعاب این فیلم اخیرش، یعنی «انگاشته» یا همان Tenet، خود فیلم، چندان من را متحیر و مبهوت نکرد و جز حجم قابل توجهی از اطلاعات گنگ و بی‌هدف پس از اولین تماشا، هیچ احساس و ارتباط آنچنانی با مأموریت فوق‌العاده مهمی که فیلم بر اساس آن ساخته شده بود، نتوانستم برقرار کنم.

البته شاید بشود که با چندبار دیدن و توقف کردن و بررسی هر سکانس و دیالوگ فیلم، از راز علمی-فلسفی‌ آن باخبر بشوم ولی آن‌چه که این فیلم باشکوه امّا بی‌روح را برایم مأیوس‌کننده می‌کند، شخصیت‌پردازی‌های ضعیف و کم اهمیت شدن مأموریت نجات جهان بود که مثلاً تمام همّ و غمّ فیلم‌نامه بر آن بود؛ مثل دیالوگ خود فیلم که «مردم دنیا هرگز نخواهند فهمید که چه اتفاقی ممکن بود بیوفتد. حتیٰ اگر هم می‌فهمیدند، به آن اهمیت نمی‌دادند؛ چون بمبی که منفجر نشده، برای کسی مهم نیست!»

فیلم هم مانند همان «بمب منفجر نشده» برایم بی‌اهمیت شده بود: بمب مخوفی که ممکن بود کل مکان و زمان و موجودات را از ابتدای پیدایش تا کنون منهدم کند.

گویا این‌بار برای نولان، بیشتر از دفعات قبلی، «ایده» و هدف «محتوای» فیلم از خود فیلم، از جزئیات ساده و اولیه پیرنگ داستان، روابط‌ها، کنش و واکنش بین افراد و شخصیت‌پردازی‌ها و… مهم‌تر شده ‌بود و از قضا با این وسواس و ظرافت به خرج دادن‌های فراوان به جزئیات علمی فرضیه داستانش و انطباق آن با وقایع و گزاره‌های _هرچند اثبات نشده‌‌ی_ علمی‌، فرصت را برای پرداخت بهتر به چگونگی روایت داستان و شخصیت هرکدام از نقش‌ها، از او گرفت.

گویی اگر کل نظریات پیچیده فیلم را ازش بگیری، چیز جز چند تیپ شخصیتی و چند انفجار عظیم و صحنه‌های اکشن باقی نخواهد ماند.

این تجمل‌گرایی (!) علمی او، نه تنها از این فیلمش دریای وسیعی از اطلاعات پیچیده و مبهم پدید می‌آورد که عمقش یک سانتی‌متر هم نیست، بلکه فیلم را با آن همه شکوه و عظمت صحنه‌‌های بدیعش، به یک فیلم دهان‌پرکنِ پاپ کورنی و فراموش‌شدنی نزول می‌دهد.

باید گفت در جهان فلسفی چنین دست فیلم‌هایی، یک عنصر «پیچیدگی» داریم و یک «عمق» و «ژرفا»: شما می‌توانید روابط آماری ورود و خروج افراد یک کلاس را چنان با آب و تاب و پیچیدگی فراوان نشان دهید تا مخاطبتان گیج شده و انگشت به دهان مانده، شما را تحسین کند ولی مطمئن باشید چنین کاری فاقد هیچگونه عمق مطلبی خواهد بود.

ادامه متن حاوی اسپویل می‌باشد!

 داستان فیلم

فیلم روایتگر یک مأموریت جاسوسی و فوق سری دو مأمور CIA است، شخصیت «قهرمان» یا همان «Protagonist» (جان دیوید واشنگتن) و دیگری که در میانه مأموریت با او همراه می‌شود، «نیل» (رابرت پتینسون)، که قرار است جهان کنونی را از دست آیندگانی که می‌خواهند آن را با یک تکنولوژی عجیب و مخوفی از بین ببرند، نجات دهند. تکنولوژی‌ای که به آیندگان این امکان را می‌دهد که جهت روبه جلو پیکان زمان را عوض کنند و با اینکار آنتروپی (Entropy) مواد را در جهت عکس حرکتشان تغییر دهند و با آن، به حالت «معکوس» به گذشته برگردند.

حال آن‌ها نقشه‌ی شرورانه‌ای در سر دارند و می‌خواهند با یک الگوریتم (Algorithm) و عنصر پلوتونیم ۲۴۱، روند کلی زمان را از لحظه‌ی پیدایشش درانفجار مِهبانگ (Big Bang) تا لحظه‌ای مشخص در گذشته، به طور دائمی تغییر دهند و با اینکار تمامی جهانیان را نابود کنند. آیندگان (Posterity) که شرایط زیست محیطی‌شان دیگر امکان زندگی به آنها نمی‌دهد، چاره‌ی دیگری جز بازگشت به زندگی گذشته ندارند و حال با نابودی گذشته، می‌خواهند از نو گذشته‌ی جدیدی را بسازند و برای این کار، شخص تبهکار روسی به نام «آندره سِیتور» (کِنِت برانا) را اجیر می‌کنند که الگوریتمی را که با آن می‌شود فرایند معکوس ‌سازی را آغاز کنند، برباید‌.

دانشمندی در آینده توانسته الگوریتمی بسازد که با آن می‌شود روند زمان را تغییر داد. حال او که متوجه می‌شود این اختراعش چقدر خطرناک می‌تواند باشد، آن را به نُه قسمت تقسیم می‌کند، به گذشته سفر می‌کند و هر قطعه را در نه مراکز قرنطینه هسته‌ای جهان مدفون می‌کند و سرآخر خود را می‌کشد تا دیگر کسی به راز آن الگوریتم پی نبرد.

حال سیتور هم که خود در جوانی با مواد رادیواکتیوی چون پلوتونیوم سروکار داشته، از معدود افرادی هست که می‌تواند در سایت‌های رادیواکتیو و در انتقال مواد از آینده به حال به آیندگان کمک کند. سیتور با کمک آنها، در نهایت هر نه قطعه را پیدا می‌کند و می‌خواهد که تا الگوریتم را در زیرزمینی در زادگاهش یعنی استالسک-۱۲ (Stalsk-12)، شهری متروکه و خالی از سکنه، با یک انفجار بزرگ مدفون کند تا در نهایت بعدها بدست آیندگان برسد.

پرسش اینجاست که چرا آن منطقه؟ چون آنکه قبل‌تر هم یک انفجار اتمی در آن شهر رخ داده بوده (همان انفجاری که سیتور جوان در آن مأموریت داشت که باقی‌مانده پلوتونیم پس از انفجار را جمع‌آوری کند که در آنجا با محموله‌ای از طلا روبرو می‌شود که اولین دستمزد او از طرف آیندگان بود) و در نتیجه محیط آن شهر، مناسب برای نگهداری الگوریتم خواهد بود.

حال «قهرمان» داستان (که تعمداً اسمی هم ندارد) قرار است در مأموریتی با عنوان Tenet یا «انگاشته» جلوی سیتور را بگیرد و «حال» را از دست نقشه‌ی شرورانه «آینده» نجات دهد.

حال شاید بپرسید که آیندگان، با نابودی گذشتگانشان، خود نیز نابود نمی‌شوند؟ اینجاست که البته نولان از زبان نیل جواب می‌دهد: «پارادوکس پدربزرگ» متناقض‌نمایی که می‌گوید که می‌توان به گذشته سفر کرد و پدربزرگ خود را کشت، اما با اینکار دیگری شاید نوه‌ای وجود نخواهد داشت که دست به چنین کاری بزند. شاید هم این چرخه یا loop در هر صورت اتفاق می‌افتد و به قول نیل، «اتفاقی که افتاده، افتاده و من آن را واقعیت می‌نامم».

همه‌ی فرضیه فیلم بر همین نسبیت و احتمال بنا شده که فیزیک کوانتوم، سال‌ها در حال بررسی آن است؛ اما آیا به راستی سینما، می‌تواند کلاس درس فیزیک جناب نولان باشد؟ و اگر هست تا چه میزان می‌تواند با بهره‌گیری از این مفاهیم پیچیده، فیلم خود را به پیش ببرد؟

تجزیه و تحلیل فیلم

به نظر می‌آید هسته‌ی اصلی داستان مشخص است و درک آن کار شاقّی نیست؛ امّا نولان آنچنان درگیر جزئیات کوانتومی-ترمودیناکی فرضیه‌اش می‌شود که نه تنها درک روابط داستانی فیلم را برای مخاطب مختل می‌کند، بلکه از تدوین و بسط هدف فلسفی مأموریت نجات بشری نیز وا می‌ماند. البته اینطور هم نیست که نولان مخاطب را دست خالی بگذارد و برای حل بعضی گره‌های فیلم، سرنخ‌ها و موتیف‌ (Motif)هایی به مخاطب نشان می‌دهد؛ مانند چک کردن دائمی ضربان قلب سیتور با یک مچ‌بند، بازوی زخمی شده پروتاگونیست، و دانستن نیل در مورد اینکه پروتاگونیست در حین مأموریتش نوشیدنی الکلی نمی‌خورد و چه نوشیدنی‌ای، نوشیدنی مورد علاقه اوست.

امّا همانطور که قبلاً توضیح دادم، «انگاشته» دچار یک پیچش بی‌فایده‌ای شده که کلاف سردرگم آن را مخاطب، حداقل برای بار اول نمی‌تواند از هم وا کند و در نتیجه، نمی‌تواند در کنار نماهای وسیع و اکشن فیلم که به ادعای نولان، کمتر از جلوه‌‌های ویژه کامپیوتری (CGI) بهره برده، از خود داستان فیلم هم لذت ببرد، با شخصیت‌ها هم‌حسی کند و پی به اهمیت نجات دنیا ببرد. تا جایی که دیگر خود نولان به طور ضمنی و از زبان شخصیت دانشمند فیلم، «لورا» (کلومانس پوئزی)، به مخاطب می‌گوید که «سعی نکن که بفهمی، سعی کن که حسش کنی!» امّا حتیٰ جا برای حس فیلم هم وجود ندارد.

برای «انگاشته»، کم یا بیش، این پیچیدگیْ فاقد عمق سینمایی رخ داده؛ اینکه بخواهی با یک عملیات منحصر به فرد «گازانبری زمانی» (Temporal Pincer) آن هم با کلی تئوری‌های کوانتومی و ترمودینامیکی، آدم بدهای داستان را _که حتی دقیق مشخص نمی‌شود چه سرّی در ذهن دارند_ شکست بدهی، جز اینکه چند دقیقه‌ای، فضا را ملتهب و پرهیجان کنی، کار فلسفی و عمیقی انجام نداده‌ای!

درک فیلم حتی زمانی پیچیده‌تر می‌شود که مخاطب مجبور می‌شود برای درک اتفاقات فیلم، از هر شخص دو نسخه مدنظر داشته باشد: یکی که به حالت عادی در گذشته یا حال، در حرکت است و دیگری، نسخه‌ی دیگری از همان شخص که این‌بار به گذشته برگشته و زمان و حالت  انتروپی او معکوس هست.

از همه شاید هم گنگ‌ و ناقص‌تر، سکانس آغازین فیلم هست: یک سری تروریست‌های نامعلومی که یک سالن اپرا در اوکراین را گروگان گرفته‌اند و حال پلیس اوکراین وارد صحنه می‌شود؛ در همین حین هم گروه دیگری _که احتمالاً CIA باشد_ خود را جای پلیس جا می‌زنند و وارد عملیات می‌شوند. در همان گروه هست که ما با شخصیت پروتاگونیست روبرو می‌شویم که می‌خواهد شخص رده بالایی را نجات دهد، امّا سرآخر می‌فهمیم که نه نجات او مهم بوده و نه مردم داخل سالن اپرا و آنها دنبال یک قطعه‌ای بودند و سرآخر هم متوجه نمی‌شویم که این قطعه چه بوده، آن تروریست‌ها که بودند و سرنوشت آن مردم پس از انفجار چه شده.

این گنگی باز هم ادامه دارد و وقتی که تروریست‌ها، پروتاگونیست را دستگیر می‌کنند و او را به همراه همان شخص رده بالا در بین دو ریل قطار شکنجه می‌دهند، فیلم ناگهان روی دیگری به خود می‌گیرد؛ پروتاگونیست قرص سیانوری را از دست همکارش می‌گیرد و می‌خورد و سرآخر به طرز معجزه آسایی سر از بیمارستان درمی‌آورد و مشخص می‌شود که قرص سیانور، جعلی بوده و باز هم از این عجیب‌تر آن بوده که عملیات، در واقع یک آزمایش و سنجش بوده که حال او با سربلندی از آن خارج شده و اکنون وارد مأموریت خطیری می‌شود که رمز آن، اسم فیلم است، Tenet.

اینکه نولان چطور با این عملیات بی سر و ته، به چنین جایزه‌ای برای پروتاگونیست رسیده، جای بحث فراوانی دارد. چه بسا که در سکانس‌های آغازین فیلم‌های اکشن قبلی‌اش، نظیر «شوالیه تاریکی» و «تلقین»، با اینکه بازیگران زودتر از مخاطب از ماجرا باخبر بودند و پس از آن، نوید اتفاقات ملتهب‌تر بیشتری را می‌دادند؛ این‌بار این بی‌خبری، آن نتیجه مطلوب را نداشته و در ادامه اتفاقات آنچنان مخاطب را تهییج نمی‌کند و هرچه پیچیدگی فیلم بیشتر می‌شود، انگیزه مخاطب برای حل معما کمتر می‌شود.

سؤالات بی‌پاسخ فراوان دیگری هم از داستان وجود دارد که احیاناً از دست نولان در رفته: سیتور چگونه با یک تابلوی نقاشی تقلبی می‌تواند اهرمی بر همسرش داشته باشد و چرا اصلاً می‌خواهد که همسرش، او و پسرش را رها کند؟ شخصیت هندی «پِریا» چرا با اینکه بعداً مشخص می‌شود که خود مأمور پروتاگونیست هست، به سیتور در ساخت تسلیحات معکوس زمانی، کمک می‌کرده و فلزات اسلحه‌ها را تأمین می‌کرده؟ دیگر آنکه در آخر فیلم، ۲ نسخه از کاراکتر «کَت» (الیزابت دبیکی)، همسر سیتور، وجود دارد؛ که یکی از آینده به آن روزی که در قایق تفریحی‌شان در ویتنام بودند، سفر کرده و دیگری که به صورت عادی آنجا و در گذشته بوده است. مشکل این‌جاست که در گذشته فقط یک مکس وجود دارد و حال مکس قرار است با کدام کت زندگی کند؟! و سوالات بی‌جواب دیگری از همین قبیل…

حتیٰ در مقام قیاس با سایر فیلم‌های علمی-فلسفی‌ نولان مانند «تلقین» و «میان‌ستاره‌ای»، با اینکه بستر علمی داستان آنها هم پیچیده و درک آن سخت بود ولی روابط درام داستان آنچنان قوی بوده که بشود بعدها اگر بخواهیم از آنها یاد کنیم، به آن کنش‌های عاطفی شخصیت‌های فیلم اشاره کنیم؛ به رابطه‌ی عاشقانه نافرجام «کاب» (لئوناردو دی‌کاپریو) و همسرش «مل» (ماریون کوتیار) که نولان در آن به خوبی هم‌حسی ما را به کاراکتر اصلی داستان فراهم می‌کرد و یا رابطه‌ی عمیق و عاطفی پدر و دختری در میان‌ستاره‌ای. اما این در حالی است که ما عملاً با هیچ یک از شخصیتهای فیلم Tenet نمی‌توانیم ارتباط حسی و فرمی داشته‌ باشیم؛ چه شخصیت اصلی داستان، «قهرمان» سیاه‌پوست که از اول فیلم تا انتها، از داستان زندگی او با خبر نمی‌شویم و نولان هم تعریف دیگر و دراماتیک‌تری از او و هویتش به ما نمی‌دهد جز این مأموریت خطیرش،

و چه سایر بازیگران فیلم که داستان زندگی همگی‌شان، فدای مأموریت فیلم شده و گویی که در یک شتاب بی‌دلیلی باشند، سعی در نجات جهان اند. این عجله و شتابزدگی در جای جای فیلم با کات‌های بی‌موقع و سرسری نمایان هست.

شخصیت پردازی‌ها واقعاً ضعیف بودند؛ برای مثال همسر سیتور، «کَت» همواره و در هر شرایط احساسی‌ای از پسرش و رابطه‌ی مادری خود حرف می‌زند، اما ما در فیلم حتیٰ یک سکانس احساسی و عاطفی را میان او و پسرش نمی‌بینیم و جز اینکه در خیابان Cannon، پسرش را از مدرسه تا ماشین اختصاصی همسرش بدرقه کند، هیچ ارتباط دیگری با او ندارد و حتی پسرش، مکس، هم یک دیالوگ‌ خشک و خالی ندارد ؛ همین موضوع نمی‌تواند این عشق ناب مادری را که کت همواره از آن صحبت می‌کند، به ما عملاً نشان دهد و احساسات ما را برانگیزد.

و حتیٰ شخصیت منفی یا به اصطلاح Badman داستان، یعنی سیتور به اندازه کافی ترسناک و مخوف نیست؛ کنت برانا با اینکه سعی می‌کند لهجه بریتانیایی خود را روسی کند امّا چندان نمی‌تواند مخاطب را از خطر احتمالی‌ای که او قرار است بر سر زمین و ساکنانش بیاورد، مرعوب کند و حتی در چند سکانسی چنان ذلیل و حقیر با همسرش رفتار می‌کند که مخاطب بعید می‌داند چنین شخصی که جایی حتی خود را «خدا» می‌نامد، بتواند کار جهان را یکسره کند!

در مورد تبیین چگونگی معکوس شدن زمان، نولان از دو رنگ آبی و قرمز بهره می‌گیرد. چراغ‌های قرمز و آبی روش واضحی برای درک ما از تمایز گذشته و آینده، که در فیلم مشخص شده ‌است؛ همانطور که در سکانس دستگیری و اعتراف، دو اتاق بین یک دریچه‌ای به نام turnstile که آنتروپی مواد را معکوس می‌کرد، وجود دارد؛ ما نسخه‌ی «حال» سیتور به همراه کت را در اتاقک آبی داشتیم، در حالی که در طرف دیگر و در اتاقک قرمز، پروتاگونیست را می‌بینیم که دستگیر شده. حال سیتور پس از فهمیدن محل قطعه گمشده الگوریتم، در حالی که نسخه‌ی در گذشته پروتاگونیست را با رنگ قرمز تماشا می‌کند ، می‌بینیم که اسلحه‌ای به سر کت نگه داشته و به عقب برمی‌گردد.

این معکوس‌سازی گیج‌کننده نولان در واقع نمونه‌‌ی بزرگْ مقیاسی از آزمایش تئوریک «شیطانک ماکسول» (Maxwell Demon) است که در نظر داشته بود با دو محفظه ایزوله و یک دریچه، آنتروپی گرما و سرما (عدم وجود گرما) درون دو محفظه را بررسی کند. در نمایی قبل‌تر هم دیده بودیم که پروتاگونیست، در اتاقی به همراه لورا، تمرین می‌کرد که گلوله شلیک شده‌ای را به درون خشاب تفنگش برگرداند.

در انتهای فیلم هم یک عملیات خاصی با همین خاصیت معکوسی آنتروپی، در مقابله با نقشه سیتور صورت می‌گیرد. سیتور می‌خواهد در زادگاهش در شهر استالسک- ۱۲ که انفجاری در آن رخ می‌دهد، الگوریتم را در دل هسته‌ی انفجار مدفون کند که سرآخر در آینده، به دست انسانهای آینده بیوفتد، آنها چرخه را آغاز کنند و در نهایت سیتور با سنسوری که به قلبش متصل است، در یک روز معینی، جهت کلی زمان را با آن تکنولوژی معکوس کند. او که سرطان دارد و دیر یا زود می‌میرد، می‌خواهد جهانیان را هم با خود به کام مرگ بکشاند. همانند دیالوگی که به همسرش گفته بود «وقتی من نمی‌تونم داشته باشم، پس بقیه هم نباید داشته باشند»

حال مأموریت آن عملیات گازانبری که Tenet نام دارد و از قضا زمان عملیات هم ده دقیقه هست، بدین صورت است؛ دو گروه به رنگهای آبی و قرمز که یکی به حالت عادی و دیگری معکوس که قرار است در نبرد با یک دشمن حاضر شوند؛ به نحوی که یکی تا نیمه عملیات با حریف می‌جنگد (گروه قرمز) و دیگری (گروه آبی) که معکوسْ از پایان عملیات در آینده به آغازعملیات برمی‌گردد (Reverse می‌شود) و از حرکات و تاکتیک دشمن آن باخبر می‌شود و دیگری را از حرکات دشمن آگاه می‌کند و با این کار دشمن را مغلوب می‌کنند. البته باید در نظر داشت که انفجار، خواه ناخواه، در گذشته صورت می‌گیرد و آنها تنها کاری که می‌کنند، آن است که با فریب نیروهای سیتور، الگوریتم را قبل از انفجار و مدفون شدن در زیر زمین، از چنگ آنها بربایند تا به دست آیندگان نیوفتد.

با درک همین موضوع مهم، مخاطب متوجه می‌شود که کل فیلم هم یک عملیات گازانبری است که قرار است نقشه آیندگان برای نابودی گذشتگانشان را خنثی کند.

در مقام مقایسه همین موضوع مِن باب نجات نوع بشر، این فیلم را با فیلم «میان ستاره‌ای» مقایسه می‌کنم: در آن فیلم نولان می‌خواست که با کشف یک سیاره دیگر، مشابه زمین در آینده‌ای نه چندان دور، آیندگان بشر را نجات دهد. حال در تنت، در آینده خبری از سیاره جدید و… نیست و اینبار بشرِ آینده چاره‌ای جز (بازگشت به گذشته) را ندارد، گذشته‌ای که باعث نابودی منابع و محیط زیست در آینده شده، حال باید نابود شود و دوباره از نو ساخته شود یا به اصطلاح کامپیوتری‌ها overwrite شود.

البته نکته‌ای که نباید فراموش شود، موسیقی متن خوب لودیگ گرانسون (Ludwig Göransson) هم تا حد زیادی بار اکشن و مهیج فیلم را بر دوش داشت. با اینکه مانند آثار گذشته‌ی نولان مهره‌ای عظیم و به نوعی تقویت کننده جادوگری‌هایش یعنی جناب هانس زیمر در TENET حضور ندارد، اما جالب است که صدای پایش شنیده می‌شود! لودویگ گرانسون جانشین به حقّ زیمر و آهنگساز این فیلم، توانسته است موسیقی خوبی برای این فیلم بسراید و همان ریتم تعلیق، تمپو (Tempo) و ضرباهنگ تند و رقص‌گونه (همانند آثار قبلی‌اش برای فیلم «پلنگ سیاه»)، گیجی و هیجان همیشگی آثار نولان را حفظ کند.

موضوع جالب توجه دیگری که در این فیلم رخ داده است، تدوین و تلفیق نماهای معکوس شده (REVERSE) و صداگذاری معکوس، با پلان‌هایی با تایم مثبت و رو به جلو هست که به خوبی توانسته است با تمام پیچیدگی‌هایی که در ادراک ما از آنچه به اتفاق می‌افتد، هارمونیک و هم‌ریتم باشد و یکی از عنصرهای اصلی فیلم در کنار فرم بصری مدنظر نولان شود.

در رابطه با نوع خط زمانی روایت می‌توان آن را با فیلم «ممنتو» مقایسه‌اش کرد:

در فیلم ممنتو خط زمانی فیلم، یک روایت غیرخطی است؛ اما زمان در آن، روند معمول خود را دارد. اما انگاشته، یک فیلم خطی است که عنصر زمان برای اولین بار در جهت معکوس خود در حال گذر است. فرق این دو روایت در آن است که فیلم ممنتو با تقطیع پلان‌های فیلم و سرهم و تلفیق کردن قسمت‌هایی در جلو و عقب داستان، ساخته می‌شود. اما در این روایت زمانی خاص انگاشته، فیلم یک روند رو به جلو دارد، اما ما شاهد گذر غیرعادی زمان هستیم.

عنصر کلیدی زمان، چیزی است که همواره در فیلمهای نولان نقش حیاتی و مهمی دارد و این‌بار هم با شیوه‌ای جدید و شبیه آثاری چون سریال Dark دستگرمی نولان شعبده‌باز قرار گرفته است. اگرچه حقه‌های غافلگیری‌های تک و توکی که او در فیلم به کار برد، دیگر مانند قبل چشمگیر نبودند و مثلاً اینکه پروتاگونیست با نسخه‌ی خودش در آینده که به گذشته برگشته، مبارزه می‌کند، با اینکه مخاطب را شگفت‌زده می‌کند، اما این شگفتی مانند سکانس آخر فیلم میان‌ستاره‌ای، به قدری جاندار، احساسی و پرتنش نیست که مخاطب بعدها بخواهد از آن یاد ببرد.

ایده فانتزی دیگری هم که به ذهن من رسید، این بود که آیا ممکن هست، پسر کت یعنی مکس، در واقع همان نیل بوده باشد که در آینده‌ای دور بزرگ شده و با پروتاگونیست آشنا شده و پروتاگونیست هم او را در مأموریت تنت استخدام کرده باشد؟ فردی از آینده که با همین فناوری معکوس‌سازی به گذشته می‌آید تا با کمک پروتاگونیست گذشتگان را نجات دهد و در نهایت هم باید به تونل محل انفجار برود و در آنجا با فداکاری بمیرد تا نقشش را کامل کرده باشد و همچنین چرخه را به پایان برساند. (گرچه در مرگ نیل، دکوپاژ فوق‌العاده گنگ و فاقد قدرت انتقال احساس است و فهم آن را برای مای مخاطب مشکل می‌کند)

البته این فرضیه نمی‌تواند آنچنان صحیح باشد چرا که وقتی نیل، کَت را درحالی که زخمی شده بود دید، هیچ احساسی از خود نشان نداد و حتی او را نشناخت. همین‌طور هیچ حس خاصی نسبت به مرگ سیتور از خود نشان نداد؛ در حالی که با این فرضیه، کت و سیتور مادر و پدر او هستند و این رفتار بی‌اعتنایی او کمی عجیب خواهد بود. به هر حال این فرضیه هم می‌تواند درست باشد و هم نباشد و نولان هم دست ما را در این مورد باز گذاشته است.

یک موضوع جالب دیگری هم که در مورد انتخاب نام Tenet مدنظر است، ارتباط این کلمه و «مربع سیتور» است. این کلمه از هر جهت که خوانده شود به یک شکل هست، گذشته از این با عدد Ten که زمان عملیات بود، ارتباط لغوی دارد.

  • مربع سیتور یک لوح مربع مشهوری است که تقریباً قدمتی دو هزار ساله دارد. در این مربع کلمات Rotas ، Opera ، Tenet و Sator نوشته شده است و همین‌طور از هر جهتی، آن‌ها را برعکس کنید یا از بالا به پایین یا چپ به راست آن‌ها را بخوانید، باز هم همان کلمات را می‌بینید.

گذشته از نام تنت، سایر کلمات نیز در فیلم وجود داشتند: Tenet که اسم فیلم است، Sator شخصیت منفی آن، Opera که در صحنه اول فیلم شاهدش بودیم، Arepo کسی بود که نقاشی‌ها را جعل کرده بود و Rotas هم نام کمپانی Sator بوده است. اگرچه همه‌ی این‌ها هیچ کمکی به درک فیلم نمی‌کند و صرفاً پیام پنهانی یا easter eggای هست که مخاطب آنهم اگر از وجود این لوح باخبر بوده باشد، از آن رمزگشایی خواهد کرد.

  • بخش پایانی نقد:

در نهایت باید گفت که تمام این پیچش ۱۵۰ دقیقه‌ای نولان، پیش از آنکه یک فیلم دلهره‌آور Thriller و اکشن باشد (مانند فیلم‌های جاسوسی‌طوری چون جیمز باند)، بیشتر یک چالشی بود برای تغییر درک ما از زمان و آنتروپی زمان و این‌که آیا می‌شود با معکوس کردن زمان، دنیاهای جدیدی در همین دنیای کنونی خودمان سوای دنیاهای موازی (که وجودشان اثبات نشده) بسازیم یا خیر. در واقع یک کلاس درس کوانتوم که به جای اینکه آلبرت اینشتین استادش باشد، نولان سرکار بوده و ما را با جادوی IMAX  و انفجارها و حرکات معکوس عجیب و غریبش سرگرم می‌کرد. اما با همه‌ی این تفاسیر، به ناچار باید گفت این فیلم، با فیلم‌های به مراتب قوی‌تر قبلی‌اش، فاصله‌ی زیادی دارد؛ نمی‌شود با کاراکترهایش که بیشتر یک Prototype و قالب بی‌روحی هستند تا یک شخصیت دارای هویت (خصوصاً شخصیت پروتاگونیست)، ارتباط برقرار کرد و در نهایت با بستن دریچه منطق و فکر که عملاً راهی به این کلاف پر پیچ و خم هم ندارد، حتی نمی‌شود که لااقل فیلم و هدف نهایی فیلم را حس کرد و در خاطرات خود ثبت و ضبط  کرد. شاید با یک پرداخت بهتر به فیلم‌نامه، دیالوگ‌های جاندارتر و بدور از شعار و اصطلاحات علمی-تخیلی، نولان می‌توانست، این ایده‌ی جالب و جدیدش را به مراتب تأثیرگذارتر به نمایش گذارد.

  • بازبینی تصویری:

« پروتاگونیست » در عملیات اپرا، سکانس آغازین فیلم که گنگ و نامفهوم بود و هدفش هم نامشخص.

شاید یکی از نقاط ضعف فیلم‌نامه، همین سکانس باشد که نه هدف شکنجه معلوم است و نه فرار معجزه آسای پروتاگونیست با خوردن یک قرص سیانور تقلبی. اگرچه از لحاظ فرم، این سکانس یک سکانس خوبی بود.

شروع مأموریت پروتاگونیست پس از نجات از دست تروریست‌ها، یکی دیگری از نقاط ضعف فیلم‌نامه!

«کت»، همسر «سیتور»

شخصیت نیل که به طور ناشناس در بمبئی با پروتاگونیست ملاقات می‌کند و…

لحظه انفجار معروف فیلم که با یک بوئینگ ۷۴۷ واقعی درست شده بود.

ادای دین نولان به سریال دارک (به شخص با لباس بارانی زرد فسفری درون این سکانس توجه کنید که مشابه با بارانی شخصیت «یوناس» در سریال دارک هست)

«سیتور»، شخصیت منفی داستان، شخصیت ذلیلی که می‌خواهد دنیا را همراه با خودش نابود کند!

سیتور برای دسترسی به پازل آخر الگوریتم حاضر است حتی زنش را بکشد (البته نجات کت به دست پروتاگونیست و ارتباط احساسی با او جای سوال دارد!)

اتاقی در Freeport که پروتاگونیست با خود آینده‌اش مواجه می‌شود.

دو اتاق قرمز و آبی که معرف دو زمان گذشته و آینده هستند

دریچه‌های Turnstile که آنتروپی افراد را معکوس می‌کند.

تابلوی تقلبی سیتور که پروتاگونیست سعی در نابودی‌اش داشت

تعقیب و گریز معکوس میان پروتاگونیست و سیتور (یکی از پیچیده‌ترین و بدیع‌ترین سکانس‌ اکشن فیلم)

افرادی که آنتروپی‌شان معکوس است، بایستی با ماسک اکسیژن باشد؛ زیرا اکسیژن محیط عادی از ریه‌های معکوسشان رد نمی‌شود.

عملیات گازانبری زمانی که دو گروه قرمز و آبی در آن شرکت دارند

نیل که در گروه آبی است برای نجات پروتاگونیست مجبور می‌شود که آنتروپی معکوس خود را دوباره معکوس کند و…

شخصیت «ایوز» فرمانده عملیات و الگوریتمی که در دست اوست.

سکانسی که پروتاگونیست از هویت و هدف واقعی نیل آشنا می‌شود

نکات مثبت:

صحنه‌های اکشن قابل توجه و متحیر کننده

ایده‌ی جالب معکوس کردن پیکان زمان و آنتروپی

موسیقی متن جذاب

سینماتوگرافی موفق «هویته وَن هویتما» Hoyte van Hoytema

 نکات منفی:

پیچیدگی زیاد داستان و نظریه‌ها

فیلمنامه بی‌روح و شخصیت پردازی ضعیف

بازی‌های متوسط و کاریزمای شخصیتی کم شخصیت منفی

نبود یک پرداخت درست به داستان هر شخصیت

بودن پرسشهای بی‌پاسخ در روایت که درک کلیت فیلم را زیر سؤال می‌برد.

 نمره‌ی نهایی: ۲.۵/۵

امتیاز به پست :

آدرس شبکه های اجتماعی :

2 پاسخ به “تجزیه و تحلیل فیلم Tenet | توانا در سرگرم کردن، ناتوان در فرم و روایت”

  1. TheDragonGhost گفت:

    بسیار ممنون از اقا احسان بابت این نقد
    خشته نباشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *