خوک ۲۰۲۱ | سفر به درون آدمی:
از زمانی که فیلم «اولین گاو» کلی رایکارد (Kelly Reichardt) و «آوای وحش» هریسون فورد (Harrison Ford) و یا حتی «توگو»ی ویلم دفو (Willem Dafoe)، سر زبانها افتادند، فیلمهایی از این دست داشتند کمکم با اقبال کارگردانها روبرو میشدند؛ فیلمهایی با محوریت یک شخصیت حیوان دوستداشتنی و صدالبته با قهرمانهایی بیباک، مصمم و کاریزماتیک که برای پیشبرد داستان، شایستگیهای خودشان را به زیبایی به نمایش میگذاشتند. درادامه با بررسی فیلم Pig 2021 با گیمینگرویتی همراه باشید.
فیلم «خوک» با اینکه از اسمش کاملاً پیداست که باز شاهد چنین رویهی مشابهی خواهیم بود _و از قضا تا یک ربع اول فیلم، فضای بکر و دیدنی جنگل و کوهستان و سکوت و سکون آرامشبخش آن، تأییدکنندهی پیشبینی ماست_ اما رسالتی که نیکولاس کیج (Nicolas Cage) قرار است در این فیلم داشته باشد، به کل متفاوتتر، مهمتر و درونیتر از موارد قبلی است و حتی قرار است با اندکی چاشنی دلهره و هیجان، تصورات قبلی ما را به چالش بکشاند!
این فیلم که اولین تجربهی مایکل سارونسکی جوان (Michael Sarnoski) در مقام یک کارگردان است، میکوشد با یک داستان ساده اما عمیق و پرعبرت، نام و نشانی فراموش شدهی کیج را دوباره احیا کند و البته که خود کیج هم در این فیلم با ارائهی یک بازی کمنظیر و محترم او را یاری رسانیده است.
همانطور که متوجه شدید فیلم، داستان خوکِ شخصیت اصلی فیلم، راب (رابین فِلد) را روایت میکند که تنها دارایی و دُردانهی او بعد از فوت همسرش است و با آن، تنها و به دور از هیاهوی شهر، در کلبهای در دل جنگلهای پُرتلند ایالت اورگُن آمریکا به زندگی سادهزیستانه و بیدغدغه روی آورده است. داستان تا اینجا با ارائهی یک میزانسن ساده و بکر از طبیعت و با نماهای بدون دیالوگ و با لنز لانگشات، کاملاً فضای کلاسیک و نئووسترنی را به خود میگیرد [چیزی شبیه فیلم «اولین گاو»]؛ خوک برای راب، که به نظر میآید آشپزی را به خوبی بلد است، قارچ گرانبها و کمیاب ترافل (Truffle) پیدا میکند و راب هم با فروش قارچها به امیر (Alex Wolff)، جوان خوشپوش و پولدار داستان ما، به مایحتاج حداقلی خود و خوکش میرسد.
تا اینکه گرهافکنی داستان با دزدیده شدن شبانهی خوک ترافل آغاز میشود. تنها مظنون فعلی، امیر خواهد بود اما راب چارهای جز این ندارد که با کمک او خوک محبوبش را پیدا کند؛ پس همراه او راهی مسیر پرماجرایی میشود.
تا اینجا تمامی جزئیات داستان، واضح و مشخص است و به نظر میآید که کارگردان برای پیشبرد این روایت سادهی خطی، نیازی ندارد که چندان خودش را به زحمت بیاندازد. اما اساس فیلم هم در همین نکته پنهان خواهد بود؛ خوک تنها هدف و به روایتی تنها معنای زندگی راب هست، تنها دلیلی که راب حاضر است برای بدست آوردنش بجنگد، حتی حاضر است دستبسته در زیرزمینی مخفی _شبیه آنچه که در فیلم «باشگاه مشتزنی» دیدهایم_ بیدلیل زیر باد مشت و کتک بیفتد تا بتواند به اندک امیدی برای پیدا کردن نشانی خوکش دست یابد. اما خود فیلم دربارهی خوک و اینکه چقدر این خوک عزیز و مهم است، نیست؛ فیلم، تجسم هویت از دست رفتهی خود راب هست.
او سرآشپز معروف شهر بوده و زمانی اکثر رستورانهای پرتلند زیر دست او گردانده میشدند و به اعتبار همین جایگاه و مقام، خیلیها از او حساب میبردند و برایش احترام ویژهای قائل بودند. اما حالا دیگر خبری از آن راب سرآشپز معروف نیست و کمتر کسی او را میشناسد. او همه چیز خود را باخته است_که البته در فیلم ذکر نمیشود که چگونه و این یکی از ضعفهای فیلم است؛ مهجور و حقیر مانده است و این درد عمیق را کاملاً میشود از چشمان ساکت، باوقار و پرمعنای او دید. او به بهانهی پیدا کردن خوک، دنبال هدف مهمتری است. هدفی که فلسفه و هویت حقیقی زندگیاش را مشخص میکند و اینکه دیگر بعد از دورهی بحران هویت بزرگسالی، باید برای چه چیزی یا چه کسی زندگی کرد و یافتن این پاسخ را راب در یافتن خوکش _این عجیبترین جلوهی عشق افلاطونی_ خلاصه میکند.
او مطلقاً اهمیتی به پیرامون دنیای خودش نمیدهد. اهمیت نمیدهد که آثار جراحت و رد خونی که از شب سرقت بر چهرهاش مانده و خون دلمه بسته تا کِی قرار هست همانطور بماند؛ زمانی که امیر را میبیند که ماشین گرانقیمت میراند و علاقهی وافری به موسیقی کلاسیک دارد به سخره میگیرد و حتی در سکانسی مهمتر، درس مهمی به دستیار سابقش، دِرِک (David Knell) میدهد که حالا برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده و رستوران شیکی میگرداند: اینکه هیچ چیز واقعی نیست! نه منتقدین و نه مشتریها که او با دغدغه و ظرافت فراوانی، دنبال خوشایند و مورد پسند کردن منوی غذایشان است. نه کسی سرآشپز را میشناسد و نه اهمیتی میدهد که او چه کسی است و چه دغدغهای دارد. چون راب به این عقیده رسیده است که همهی اینها دروغی بیش نیست.
راب حتی احتیاجی به خوکش ندارد که بتواند ترافل پیدا کند، چرا که به کمک درختها خودش به تنهایی میتواند آنها را پیدا کند؛ در واقع خوک، دلیلی میشود که راب خودش را دوست داشته باشد و بتواند به زندگی هرچند بیهیجان خود ادامه بدهد و تسکینی برای غم بیکسیاش باشد. البته هممسیر او، امیر، که او هم قصد دارد یک رستورانی را بگرداند و راه و روش خودش را مستقل از پدرش پی بگیرد، درس و مشق فراوانی را از راب فرامیگیرد، حتی بیشتر از پدر مغرور و خودخواهش؛ راب که زمانی سرآشپز و دوست پدر امیر بوده_که حالا از کلهگندههای شهر هست_ بایستی بعد مدتها با او روبرو شود و اینبار با یک پیشنهاد خاص، مانند روشی که در انیمیشن رتتویی دیده بودیم، او را متقاعد کند و از طرفی هم رابطهی شکراب پدر و پسری را پینه بزند.
پایان این مسیر گرچه تلخ است و راب دیگر هیچ وقت خوکش را نخواهد دید ولی به ازای این تلخی، حقیقت بزرگی را هم او و هم مای مخاطب کسب میکنیم؛ اینکه حقیقتاً چه چیز باارزشی در این زندگیمان داریم که حاضریم برای رسیدنش، برای معنا دادن هدفمان از جان و دل مایه بگذاریم و تا سر حد مرگ برایش بجنگیم؟
فیلم «خوک» تا حدی از پس این رسالت برآمده، با اینکه ایراداتی دارد: سارونسکی با اینکه شخصیت درست و حسابیای با بازی درجه یک نیکولاس کیج به ما تحویل میدهد اما از دراماتیزه کردن زندگی قبلی او صرف نظر کرده و ما اطلاعات بسیار کمی از گذشتهی راب داریم؛ اینکه چرا به زندگی خارج از شهر روی آورده است و چه بر سر خانوادهاش آمده، که همین فقدان مهمی برای درک اوست و صرفاً به یک نوار ضبط صوت از همسر خندان راب که پیامی برای او ضبط کرده، نمیتوان بسنده کرد. گرچه که در نهایت آنچه که الآن برای راب مهم است نه کنار آمدن با گذشته، که کنار آمدن با زندگی فعلی اوست و فیلم با پایان باز و بازگشت او به کلبهاش اینبار بدون خوک، جواب آن را بدست خودش میدهد
بازبینی تصاویر: