گذرگاههای تنگ و تاریک ذهن انسان، همیشه یکی از بزرگترین علاقهمندیها و مولفههای این کارگردان دوستداشتنی مکزیکی بوده است؛ رفتار انسان در تلاش برای تغییر درونیترین ماهیات خود، تقلای بیحاصل او برای فرار از هیولایی که در ذهنش سکنا گزیده و شکست غیرقابل انکار در برابر این غول بزرگ بیشاخ و دم، اصلیترین موضوع فیلم «گذرگاه کابوس» به شمار میرود. فیلمی که هرچند مانند همیشه خاص نیست، اما بازهم در رده بهترینهای دوره خود به شمار میرود. با گیمینگرویتی در ادامه این مطلب همراه باشید.
این بار خبری از موجودات منحصر به فرد و ترسناکی نیست که به دنبال دخترکی از این سمت کادر به سمت دیگر حرکت کنند؛ عشقی فرازمینی میان انسانی سرخورده و هیولایی تنها، هسته داستان را تشکیل نمیدهد و دیگر خبری از موجودی قرمز با قلبی روشن نیست. این بار و در جدیدترین فیلم ساخته شده توسط گیرمو دلتورو (Guillermo del Toro)، قرار است با غیرفانتزیترین داستان از ذهن تماما فانتزی او مواجه شویم.
دوربین خوشرنگ و لعاب دلتورو این بار زندگی مردی به ظاهر عادی را نشانه گرفته است.
استن (Stan) زندگی تاریک و ناشناخته خود را رها کرده و به دنبال زندگی جدیدی روانه میشود. فیلم روند صعودی استن از قعر چاه و سقوط دوباره او به گودالی عمیقتر را روایت کرده و برای مخاطبین خود موشکافی میکند.
علارغم موضوع و شخصیتهای رئالیستی در فیلم، تک تک نماهای آن روحیه و هوای فانتزی را از خود متساعد میکنند. مهم نیست که منظره مورد توجه دوربین یک خانه در حال سوختن باشد و یا هتلی مجل و بزرگ، فضاسازی و طراحی صحنه به بهترین نحوه ممکن در تمامی سکانسها انجام شده و دوربین طریف و بینقض دلتورو، جذابیت و اثربخشی آن را دوچندان میکند. اهمیتی ندارد که گذرگاه کابوس فیلمی واقعگرایانهتر از دیگر آثار این کارگردان مکزیکی باشد، ذهن و بینش او به همان بازیگوشی و سرزندگی سابق، به کنکاش درون جادوی سینما میپردازد.
پالت رنگی فیلم در فرم و انتقال حس به مخاطب به بهترین نحو ممکن عمل میکند. مرگ با رنگمایه خاکستری و طمع شخصیت اصلی با رنگهای همخانواده زرد به ذهن مخاطب راه پیدا میکنند. در اکثر سکانسها، رنگ غالب بر صحنه گویای درونیات شخصیتها و اتفاقات فیلم خواهد بود و در جای خود میتوانند حس شک، عشق، خشونت و یا هر اتفاق دیگری را با روشی زیرکانه نمایش دهند. تمامی این مولفههای کوچک و بزرگ تبدیل به عنصری واحد در کالبد کارگردانی اثر میشوند و با جذابیتهای بصری و صد البته تاثیر هنری، دلتورو را به یکی از موفقترین کارگردانهای سال گذشته بدل میسازد. این نقطه قوت فیلم به خوبی توانسته مسئولیت و بار روی زمین مانده فیلمنامه را به دوش بکشد و مانع از بین رفتن جذابیت داستان شود.
فیلم به بهانه پرداخت شخصیتها و داستان، با تاخیر نسبتا زیادی به موضوع اصلی خود میرسد و حدود چهل و پنج دقیقه بعد از آغاز فیلم است که ما، با کلیت داستان و اتفاقاتی که قرار است برای شخصیت مرموز اما دوستداشتنی قصه رخ دهد، آشنا میشویم. این مقدمه طولانی، توانسته شخصیتهای فرعی خوبی را گسترش دهد و آذوقه مناسبی برای سکانس پایانی خود جمعآوری کند، هرچند که در سوی دیگر نیز با کند کردن ریتم فیلم و دادن برخی اطلاعات اضافی درباره شخصیتها، فیلمنامه اثر را از چشم میاندازد.
روابط زیادی از پرده ابتدایی فیلم نامشخص و معلق باقی میمانند؛ شخصیتهایی که شیمی آنها با یکدیگر کمکی به پیشبرد داستان نمیکند و در همان پرده اول و داستان سیرک، دفن شده و تا پایان دیگر به مقابل دوربین باز نمیگردند. رابطه پدرگونه یکی از اعضا با مالی (Molly) به سادگی به تاریکی رانده میشود و در سکانسهای میانی فیلم بدون تاثیر مثبت و یا منفی، به زیست بیحاصل خود ادامه میدهد. زنی که در اولین دیدار سعی کرد تا با استن ارتباط نزدیکی برقرار کند، ناگهان تبدیل به مادرخواندهای دلسوز و مهربان شده و بعد از آن هم در نقش یک طالع نحس در فیلمنامه ظاهر میشود. این رنگباختگی شخصیتهای فرعی، هرچند که مشکل بزرگی محسوب نمیشود اما در باقی فیلم جای خود را به ورود غیرمنتظره و بدون سرنخ کارکترهای دیگر میدهد و به جای رفع خطا، در شمایلی دیگر به عمق فیلمنامه رخنه میکند. در نهایت، این استن و معشوقهاش هستند که به عنوان زوج اصلی فیلم از وقایع ابتدایی خارج شده و داستان خود را رقم میزنند.
داستان فیلم با پرشی 2 ساله، به مرحله جدیدی از زندگی کلم وارد میشود. اینجا است که سرنخها و صحبتهای فیلم برای آمادهسازی فاجعه، رنگ جدیت به خود میگیرد. این سرنخها باعث ایجاد تعلیقی دیدنی در بخش دوم فیلم میشود و در ازای ارائه زود هنگام پایانبندی و قابل حدس کردن آن، بیننده را به مشاهده مسیر سقوط این شخصیت دعوت میکند و اینگونه مخاطبین زیادی را بدون اینکه احساس خستگی کنند تا پایان فیلم با خود همراه میکند.
استن از مردی ساده و عاشقپیشه تبدیل به چهرهای سنگدل و طمعکار میشود که بدون هیچ زمینه قبلی، برای دستیابی به پول و شهرت به هیچ کاری جواب رد نمیدهد. او حالا با روانشناسی آشنا شده که قرار است نقش فرشته انتقام را در تئاتر زندگی او ایفا کند. دلتورو سعی کرده تا با استفاده از این شخصیت، یک لوپ فلسفی در فیلم ایجاد کند و نشان دهد که انسانهایی چنین تاریک و زخمخورده، یکدیگر را با چنگ و دندان به زیر میکشند و این خاطرات تلخ آنها است که دیر یا زود فاجعه بزرگی را رقم میزند. متاسفانه فیلم برای این اتفاق، هیچ پسزمینهای از شخصیتش به بیننده ارائه نمیکند و صرفا با نشان دادن زخمهای او، بیننده را گیج کرده و سرگرم باقی داستان میکند. این اتفاق در نهایت به شخصیتپردازیهای فیلم آسیب زده و حتی باعث میشود تا دلایل ابتدایی کشش شخصیت استن به او، پوچ و مقداری احمقانه جلوه کنند.
شروع کند فیلم، پایانی برقآسا را به همراه دارد. ضربآهنگ فیلم در سکانسهای پایانی سرعت زیادی به خود میگیرد و اینگونه ذهن خسته بیننده را با زیرکی به دنبال خود میکشاند. حالا دیگر مخاطب از وقوع فاجعه مطمئن شده و به دنبال چگونگی این رخداد میگردد. قهرمان قصه به همان خانه تاریکی برمیگردد که در ابتدا از آن گریخته بود؛ از درد زخمهای یک پدر الکلی به الکل پناه میبرد و برای ادامه زندگی، راضی به ارائه بدترین و تحقیرکنندهترین نمایش سیرک میشود. گیرمو دلتورو باری دیگر فیلمی کامل از لحاظ کارگردانی را به اتمام میرساند و موفق میشود از روایت داستانی که شباهت زیادی به دیگر آثار او ندارند سربلند خارج شود.
هرچند، هنوز حس فقدان عجیبی پس از پایان فیلم گلوی برخی را فشار میدهد، حسی که با توجه به چنین نمایش چشمنوازی عجیب و غیرقابل باور است. کابوسهای رنگارنگ دلتورو، این بار ضمن ارائه یک اثر زیبا و جذاب، خاص بودن خود را فدای موضوع و محتوای داستان میکند.
کوچه کابوس، فوقالعاده چشمنواز و زیبا است، فیلمنامه فیلم شاهکار نیست اما یک فیلمنامه بد و حفرهدار نیز به شمار نمیآید، بازیها همگی در سطح خوبی قرار دارند و هیچکدام قابل انتقاد نیستند، اما از سوی دیگر قدری بزرگ نیستد که به چشم بینندگان نشسته و در ذهنهایشان حک شود. دلتورو اثری با استانداردهای بالا تحویل سینما داده و تقریبا در برآورده کردن انتظاراتی که از او و آثارش میرفت موفق عمل کرده است، اما ماحصل کار فیلمی شده که در خاص بودن به دیگر آثار کارنامه او رنگ میبازد. گذرگاه کابوس از منظر موضوع، استانداردهای یک فیلم جشنوارهای را ندارد و نکاتی که مورد پسند داوران جشنوارههای بزرگ است را در داستان خود جای نداده. خبری از دنیای فانتزی عجیب و غریب دلتورو نیست و داستان در هیچ کجا، کوچکترین اقدامی برای متاثر کردن ناگهانی بیننده و ایجاد پیچش در قصه انجام نمیدهد. این فیلم، شاید جز آثاری نباشد که مردم هر ساله یک یا دو بار به یادش افتاده و بخشهایی از آن را بازبینی کنند، و حتی با اینکه موضوع سقوط تکاندهندهای را روایت میکند، به نظر نمیرسد در درگیر کردن ذهن مخاطب پس از بالا رفتن تیتراژ پایانی، بتواند موفق ظاهر شود.
فیلم در ارائه سخن پایانی خود ضربهای به نعل و چکشی به میخ میزند. از سمتی دلیل سیاهبختی شخصیت خود را گذشتهای میداند که بر او رخ داده و از سویی دیگر، حرص و طمع او برای پول را سرزنش میکند. فیلمنامه برای ساخت یک عذر فرویدی در شخصیت، زمان زیادی صرف نمیکند و برای طمعکار نشان دادن او، در مرحله اول سرنخهای مهمی را در اختیار تماشاگران خود قرار نمیدهد. دوگانگی اخلاقی فیلم در رساندن پیام خود میتواند به عنوان تعبیر بدی در روند نگارش فیلمنامه در نظر گرفته شود؛ اما در سمتی دیگر نشاندهنده این است که ماهیت کلی فیلم به صورت کامل از درون ناخودآگاه هنرمند استخراج شده و جلوهای خالص را در خود دارا است.
گذرگاه کابوس فیلمی است که باید از آن در لحظه لذت برد، به تماشای قاببندیهای زیبای آن نشست و با حرکات نرم دوربین، به وجد آمد. فیلمی است که مشخص است کارگردان آن را با جان و دل ساخته و نیازی نداشته تا در هر سکانس و هر کات و هر چرخ دوربین، به چگونگی و چرایی آنها فکر کند و صرفا با ناخودآگاه زیبای خود و داستانی برآمده از دل ایدئولوژی همیشگیاش، لذت و تجربهای جذاب و همچنین سرگرمکننده را، در قالبی جدید و رئالیسمی به نسبت باقی آثارش، به بیننده منتقل میکند.