نکته: این متن ممکن است بخشی از داستان فیلم را لو بدهد.
کمتر سینما دوستی را پیدا خواهید کرد که «خون به پا خواهد شد» را ندیده و یا حداقل نام آن را نشنیده باشد؛ اثری که نام پل توماس اندرسون (Paul Thomas Anderson) را به عنوان یک کارگردان بزرگ، همرده شاخصترین افراد این رشته قرار داد. این فیلم علیرغم بینقص بودن و زیبایی خود، اثری متفاوت به نسبت کارنامه توماس اندرسون به شمار میرود. فیلمهای پس از آن نیز، همگی در کنار حفظ ارزشهای خود، آرام آرام از جوهره و علاقههای شخصی بارز این کارگردان در سبک و فضاسازی فاصله میگرفتند. بعد از چندین فیلم و موفقیتهای کم و بیش، حال کارگردان محبوب هالیوودی دلش هوای جوانی کرده و با فیلمی کمدی رمانتیک، به دل هالیوود دهه 70 شیرجه میزند.
با ما در ادامه این مقاله در گیمینگرویتی همراه باشید.
داستان لیکوریش پیتزا، روایتگر عشقی خام و به ظاهر عبث، در آمریکای پر جنب و جوش دهه 70 است. قصه درباره علاقه قلبی گری (Gary) و آلانا (Alana) و کشمکش بین این دو است. علاقهای که به دلیل اختلاف سنی زیاد نمیداند چگونه و از چه راهی خود را بروز دهد و فیلم به بررسی لحظات تلخ و شیرین چنین رابطهای، همراه با چاشنی کوچکی از هالیوود میپردازد.
مثل تمامی آثار اندرسون، لیکوریش پیتزا نیز از شخصیتپردازی خاص و مولفانه او بهرهمند است. سکانس ابتدایی سلسله اتفاقات کوچکی را نشان میدهد که منجر به ملاقات گری و آلانا به بهانه یک آینه دستی میشود. عشق و رابطه عاطفی در ذهن گری چیزی فراتر از این برخورد ساده نیست و فیلم با اشارات مستقیم و غیرمستقیم سعی در فهماندن این مطلب به مخاطبانش دارد. در سمت دیگر داستان، آلانا دختری است که نمیداند در زندگی خود به دنبال چه چیزی است. رابطه خوبی با خانواده خود ندارد و بدرفتاری خواهران بزرگترش، او را از لحاظ ذهنی به سمت دوستی با عده ای نوجوان سوق میدهد. توماس اندرسون پایه و ستون مرکزی دو شخصیت اصلی خود را در همان سی دقیقه ابتدایی فیلم بنا کرده و باقی فیلم به تشریح بیشتر و شاخ و برگ دادن به آن رفتارها میپردازد. شخصیتهای فیلم مرحله به مرحله و به نوبت، برای یکدیگر مشکل ایجاد میکنند، سد راه روابط همدیگر میشوند و اجازه زندگی آزادانه را به طرف مقابل نمیدهند، ولی در همان حال به هم عشق میورزند، برای یکدیگر نگران میشوند و برای موفقیت هم نیز تلاش میکنند.
توماس اندرسون کارگردان کمحرفی است و تمام تلاش خود را معطوف به صحبت از زبان دوربین میکند. در آثار او جمله «دوربین بهترین راوی است» به بهترین روش ممکن نمود پیدا کرده و یکی از دلایل موفقیت وی نیز، همین ویژگی او است. اگر زیبایی بصری و دکوپاژ جذاب فیلم را کنار بگذاریم و تاثیر فیلمبرداری در انتقال حال و هوای دوران ماندگار هالیوود را برای لحظهای فراموش کنیم، بازهم استفاده حسابشده و همگام با داستان اندرسون از دوربین، بیننده را شگفتزده خواهد کرد. برای مثال، فاصله میان آلانا و پدرش در دیدار اول و همچنین سکانسهای صحبت گری با مادرش و رابطه غیرعاطفی و اداری آنها، خانواده این دو شخصیت را به خوبی برای بینندگان تشریح میکند. این جوهرهی همیشگی اندرسون، در سکانس پایانی به کمک مونتاژ هنری و حرفهای، به اوج خود رسیده و دو شخصیت فیلم را به آغوش یکدیگر هدایت میکند.
ماجراجوییهای گری و آلانا گاه از هم جدا و گاه همگام با یکدیگر دنبال میشود. هر کدام از این شخصیتها در بخشی از داستان خود ورود به دنیای هالیوود را به عنوان یک شخصیت فرعی و کماهمیت تجربه میکنند. آلانا به سفری کوتاه با جک هولدن رهسپار شده و خیلی زود به اشتباه خود پی میبرد. گری نیز که در ابتدا یک کودک تلوزیونی بوده، به راحتی از شغل خود عقب میکشد و بیاهمیت بودن این مسئله را به آلانا نشان میدهد. هرکدام از این داستانکها تاثیری روی دو عاشقپیشه فیلم گذاشته و آنها را رفته رفته به تبدیل شدن به یک انسان پخته نزدیکتر میسازد. رابطه پینگ پونگی این دو در هر داستانک به شکل خاصی نمود پیدا میکند. گاهی برای کمک به یکدیگر مسافتی طولانی را دویده و گاهی از روی لجبازی و حسادت، به سمت رابطه با افراد غریبه متمایل میشوند. هدف فیلم از میان این داستانکهای بیربط این است که ذهن کودکانه هر دو را به شکلی واضح نشان دهد. هرچند که در بخشهایی فیلم در حفظ ریتم و بالانس مورد نیاز خودش میان داستانکها موفق عمل نمیکند، اما در هدف نهایی خود موفق ظاهر شده و کاستیهای جزئی را در تصویر کلی اثر، جبران میکند. ماجراهای گری و آلانا با جان پیترز (تهیهکننده هالیوودی و همسر باربارا استرایسند) یکی از مباحثی است که آنطور که انتظار میرفت، به دل نمینشیند یا شاید به دلیل کوتاهی داستان، فرصتی برای عرض اندام پیدا نمیکند. اما حضور این شخصیت و ماجرای او در فیلم، بار پستمدرن اثر را بیشتر کرده و از این بابت به هوای کلی اثر کمک میکند.
لیکوریش پیتزا نه فقط بازگشت توماس اندرسون به سینمای مورد علاقه خودش، بلکه یک بازگشت قوی نیز به عناصر پستمدرن را برنامهریزی میکند. مینیاستوریهای پرت و بدون اتصال، حضور شخصیتهای واقعی در بستر یک داستان ساختگی، طنزی به شدت هجوآمیز و به ظاهر مضحک، پایانبندی خوش و تا مقداری پریانی و چند عنصر دیگر در قالب یک قصه کمدی رمانتیک جمعآوری شده و حتی اگر در به دست آوردن دل مخاطب عام ناموفق باشد (که دست بر قضا موفق بود)، در راضی کردن طرفداران توماس اندرسون ناموفق نخواهد بود.
این فیلم اثری تازه نفس به شمار میرود و پل توماس با زیرکی در ورطه تکرار خودش اسیر نمیشود، اما بازهم عصارهای از فیلمهای مختلف او در این فیلم به شکلی مثبت قابل مشاهده است. طنز لیکوریش، یادآور ماجراهای احمقانه «خباثت درون» است و عشق عجیب و غریبش، خاطره فیلم «مگنولیا» را در ذهن زنده میکند. اشارات ریز و درشت فیلم به فضای تاریک استودیوهای هالیوود نیز میتواند جرعه کوچکی از فیلم «شبهای عیاشی» باشد. توماس اندرسون خستگی خود را از فضای فیلمهای اخیرش، با بیانیهای محکم و حرفهای به خود و جهانیان گوشزد میکند. در کنار ارائه داستانی تازه و همچنین چالشبرانگیز، اندرسون پلی به گذشته خود میزند و چه در موضوع و چه در حال و هوای فیلم، تعطیلات کوتاهی به خود میدهد. اندرسون لیکوریش را از روی غریضه درونی خود و صرفا با علاقه قلبی کامل آفریده و شاید همین اتفاق یکی از دلایل موفقیت فیلم در زمینه کارگردانی و فیلمنامه باشد.
به سختی میتوان کارگردانی را پیدا کرد که در باز کردن لایههای شخصیتی کارکترهایش، تا این حد تبحر داشته باشد. عذر فرویدی نهان شده در پیشزمینه هر شخصیت، به بهترین نحو در رفتار و عملکرد آنها در شرایط مختلف اثرگذار است. این پرداخت دقیق، بخش بزرگی از موفقیت خود را مدیون همکاری فیلمنامه و کارگردانی در آثار او هستند که این مهم در این فیلم نیز به قدرت همیشگی خود باقی است و اینگونه پل توماس توانسته به راحتی و بدون نیاز به هیچ توضیح اضافهای، رفتار و عملکرد گری و آلانا را برای بینندههای خود منطقی جلوه دهد. حتی شخصیتهای فرعی فیلم نیز به خوبی ساخته و پرداخته شدهاند. از جک هولدن تا دوست خانوادگی گری، هرکدام به نحوی منحصر به فرد خود را مقابل دوربین رسوا میکنند.
ترکیب نهایی اثر، به تاثیرگذاری «خون به پا خواهد شد» نخواهد بود و داستان به اندازه فیلم «استاد» چالشبرانگیز نیست و شاید همین ساده و کمحاشیه بودن داستان باعث کمتر دیده شدن فیلم شود. بسیاری از مخاطبین از اندرسون توقع دست گذاشتن روی مسائل بحثبرانگیزتری را دارند اما اندرسون با این فیلم نشان داد که هرچقدر فیلمهای مهم و خاص آفریده باشد، هنوز هم همان پسرک جوان عاشق سینما است که به ساخت یک اثر سینمایی بیشتر از شاهکار بودن آن اهمیت میدهد. پل توماس اندرسون در نگارش فیلمنامهای متناسب با فضای ذهنی خود از داستان موفق بوده و میزانسن، فیلمبرداری و مونتاژ فیلم همگی در بهترین حالت خود قرار دارند. بازیگر های اصلی فیلم قطعا در حد دیلوییس و فینیکس میخکوبکننده ظاهر نمیشوند و در کل نقش آنها پتانسیل چنین اجرایی را به آنها نمیدهد. ولی این بدین معنی نیست که اجراهای فیلم خوب نبودهاند. بازی دو شخصیت اصلی با بازیگران ناشناخته، مکمل خوبی برای نقشهای کوتاه ولی با بازیگران معروف فیلم شده است. اجرای محشر شان پن (Sean Penn) در نقش یک سلبریتی هوسباز و بازی خوب اما به شدت کوتاه بردلی کوپر (Bradley Cooper) در کالبد تهیهکنندهای عصبی و زودرنج، جزو لذتهای زودگذر این فیلم محسوب میشوند. یکی دیگر از این لذتهای کوتاه، اشارات و رفرنسهای او به سینمای دهه 70 است. تیتراژهای فیلم و به خصوص تیتراژ پایانی آن، کاملا حال و هوای کلاسیک را در خود دارد. چنین اشاراتی نیز در بستر فیلم کم و بیش مشاهده میشود.
اهمیتی ندارد که لیکوریش پیتزا به اندازه دیگر آثار اندرسون معروف و محبوب شود و یا مورد استقبال جشنوارههای مختلف قرار گیرد؛ اندرسون این فیلم را برای اثبات خودش به خودش ساخته است. توقعات از فیلمهای توماس اندرسون هیچگاه پایین نبوده و نیست و او با اطلاع از این موضوع، تجربیات خودش را در بستر رویاهای جوانیاش به نمایش درآورده است.
Deprecated: پروندهٔ پوسته بدون comments.php از نگارش 3.0.0 که جایگزینی در دسترس نداردمنسوخ شده است. لطفاً یک قالب comments.php در پوستهٔ خود قرار دهید. in /home/gamingravity/public_html/wp-includes/functions.php on line 6114