فیلم سینمایی «قدْدراز» [به روسی Дылда ] از آن دست فیلمهای ملودرامی پساجنگی است که به خوبی و به آرامی با مخاطبش ارتباط برقرار میکند و آثار جنگ را بر مردم زنده مانده از این مصیبت به قاب تصویر میکشاند. فیلم با یک نُت طولانی ویالون شروع میشود و سپس دختر جوان دیلاق خشکزدهای را نشان میدهد؛ در همین تکسکانس، ما با شخصیت اصلی داستان آشنا میشویم: اییا (IYA) دختر معصومی که به پرستاری سربازان مجروح و برگشته از جنگ میپردازد و هراز گاهی به او حملهی عصبی دست میدهد و هم آنجا سرجایش خشک و بهتزده میماند: یادگاری که جنگ جهانی دوم برایش به ارمغان آورده بود و حال با معافیت از حضور در جنگ، به سربازان مجروح شدهی روحی و جسمی، التیام و امید میبخشد؛ چیزی که شاید خود بیشتر از آنها نیازمند آن است.
کانتمیر بالاگوف ۲۸ ساله به خوبی نشان داد که حرفهای زیادی در همین اوّل کاری برای گفتن دارد. دانش آموختهی مکتب آلکساندر سوکوروف که میزانسن قوی، سکانس های تأثیر گذار و رنگبندیهای صحیح را از استادش به ارث برده؛ کمپوزیسیونی از طیف رنگهای گرم زرد و نارنجی در شهر سرد لنینگراد که امید هرچند بیرمق باقی مانده از جنگ را بیان میدارد؛ جایی که لباس سفید پرستاران سعی دارد صلح نصف و نیمهی جنگ را به مخاطب القا کند، رنگهای خشن قرمز در پس زمینه و در دیوارهای شهر و بیمارستان، همچنان مصیبت پس از جنگ را مثل سایهای سنگین بر مردم جنگزده نشان میدهد، گویی جنگ همچنان ادامه دارد؛ مردمی رنجور و ملول که دیگر نمیدانند چه کنند، در تقلای چه باشند و چطور پس از جنگ خانمان سوز، زندگی خود را التیام دهند.
این درماندگی را در سکانس های مختلفی میتوان دید: مانند چهرهی پر از افسوس آن زنی که همسرش را فلج لاعلاج می یابد و دیگر نمیخواهد شوهرش را در رنج و عذاب ببیند. این پوچی و کرختی پس از جنگ و این شهر سرد و بیروح لنینگراد، در کنار درآمیختگی رنگهای نشاط دهندهی سبز و قرمز و نارنجی، از جدال مردم سخن میگوید که با شرایط جدید کنونی در حال دست و پنجه گرم کردن اند. به راستی سرنوشت نهایی کدام است؟ امید یا پوچی؟
فیلم تعلیق فراوانی دارد، تک پلان هایی طولانی با دیالوگهای خیلی کم امّا تأثیرگذار به آرامی حس سنگین جنگ را به مخاطب منتقل میکند و مخاطب را در خود فرو میبرد. به سکانس صدای سگ درآوردن “پاشکا“، پسربچهای که اییا از او مراقبت میکند، رجوع کنید: پسرک با لباس پشمی قرمز رنگی در جمع سربازان زخمی ست و آنها که دیگر پس از جنگ دلخوشیای ندارند، برایش حرکات و صدای حیوانات را درمیآورند و از او نیز میخواهند که همراه آنها ادابازی کند و صدای سگ را درآورد. لباس قرمز رنگ پاشکا در میان لباسهای رنگ پریده و سرد سربازان، امیدِ بودن و سرزندگی را از کودک به آنها القا میدهد و آنها به همین دل خوش کُنک ها و بازی با کودک، این روزگار تلخ و بیرمق کننده را سپری میکنند.
پاشکا که خود از این بازی به وجد میآید، همچنان به بازی ادامه میدهد و در خانه برای اییا هم صدای واق واق سگ درمیآورد و با سر و کول بالا رفتنش، میخواهد این حس سرخوشی را به او منتقل کند؛ امّا از قضای بد، این حس به شوک ناگهانی از جنس فضای شوکهآور جنگ برای اییا رقم میخورد و ناگهان به هنگامی که با پاشکا مشغول بازی ست، بر روی او خشکزده میافتد و کودک به آرامی و دهشتناک خفه میشود. اییا که خود قربانی جنگ است، ناخواسته کودک را قربانی بیماری خود میکند؛ امّا این خود، شروع ماجرا ست. در ادامه، مادر پاشکا، ماشا، اضافه میشود. او هم قربانی دیگری از جنگ است و تازه از خط مقدّم بازگشته و با چهرهی نگران و مشکوک اییا روبرو میشود و خود که پیشتر آثار جنگ، او را درمانده و دردمند کرده بود، این بار از درون تهی میشود و مستأصل از همه چیز از اییا میخواهد که فرزند دیگری را برایش به دنیا بیاورد.
در اینجا دیگر اییا از آن شخصیت فرشتهی قدیس و نجات دهنده که انتظار میرفت مادر پاشکا باشد و این حس مادری امیددهندهی او، به شخصیتی گناهکار و مضطرب مبدل میشود که حال به سایهای فرو میرود. محوریت داستان به دست ماشا میافتد و اییا گوش به فرمان و بله قربان گوی او. البته در جای جای فیلم این نقش اصلی و مکملی بین این دو شخصیت دست به دست میشود و میشود گفت هردو، شخصیت اصلی فیلم را عهدهدار اند. اییا و ماشا و تقریباً تمام بازیگران فیلم در سکوت خفه کنندهای به سر میبرند و هراز گاهی این سکوت با نُت ممتد و شوک ناگهانی اییا، شکسته میشود. این نت که مثل سوت هشداردهندهی لحظهی یک صدای مهیب میماند، همان زندگی پس از جنگ است که کارگردان میخواهد از زبان کاراکتر اییا به مخاطب برساند: نتی با گام کوتاه و طولانی که یک سره نواخته میشود، هیچ اوج و فرودی ندارد و تا زمانی که او دوباره به هوش بیاید، ادامه دارد؛ مانند زندگی مردم جنگزده که هیچ هیجان و شوری در بطن وجودشان نیست، در عمق فاجعه فروخفتند و مثل گمشدهای در مسیر لایتنهیٰ زمان در جستجوی مرهم و التیام خود میگردند و سعی در فراموشی گذشتهی پر درد و رنج خود دارند.
ماشا دیگر هیچ چیزی در این دنیا ندارد و از اییا بختبرگشته به هر قیمتی تقاضای فرزند دارد. اییا هم خود درگیری انزوا و پوچی ست و از درمان مصاعب خود نیز ناتوان ماندهاست، چارهای دیگری را نمیبیند و قبول میکند جای ماشا که پس از بارداریهای فراوان و پیدرپی در جنگ، نازا شدهاست، باردار شود و دِین خود را به او اینطور بپردازد: تنها دلخوشیای که ماشا از این زندگی میخواهد.
حالا ما در چند سکانسی ماشا را در رخت امیدبخش لباسی سبزرنگ و به همراه پسر جوانی به نام ساشا میبینیم. ماشا به زندگی مجددی دل خوش بسته امّا دیری نمیپاید که دوباره همه چیز به حالت اوّل خود برمیگردد. اییا باردار نشده و از طرفی مادر ساشا هم راضی به وصلت ماشا و ساشا نیست. پسری از خانوادهای مرفه که ساده و دست و پاچلفتی مینمایاند؛ دلباختهی ماشا است و او را به خانوادهاش معرفی میکند، امّا مادر که از مصیبتهای ماشا باخبر میشود، پسرش را لایق او نمیداند و امید ندارد پسری که در ناز و نعمت زندگی کرده، زندگی شادی را برای دخترک فراهم کند؛ این بیعرضگی و وابستگی را میشود از سکانسی که ساشا از حرفهای مادرش عصبانی میشود و غرولند کنان از میز بلند میشود، دید که حتی در محکم بستن در هم وامیماند و با فرمان پدرش در را میبندد!
پس ماشا برمیگردد و از نو میخواهد که با اییا بماند و او دوباره تلاش کند که باردار شود؛ گویی تمام این زندگی به وجود یک فرزند جدیدی گره بسته تا ایندو را از سایهی سنگین و خاموش تنهایی و بیهودگی برهاند و فیلم با این امید نامشخّص به پایان میرسد و سرنوشت آنها را در پایانی باز رها میکند.
«قددراز» را شاید بتوان بهتر از هر فیلم ضدجنگیای در به تصویر کشاندن مصیبت جنگ بر زنان جامعه دانست. ملودرامی متأثرکننده که آثار تخریبگر پساجنگ بر زنهای رنج دیده را با میزانسنی پررنگ و مفهومی، سکانسهایی طولانی و پرتعلیق و با داستانی سرد و بی هیچ اوج و فرودی، به دیدهی مخاطبان رسانیده است. زنان در جنگ شاید بیشتر از مردان آسیب روحی و جسمی میبینند و اگر زیبارو باشند، مانند ماشا برای امرار معاش مجبور به تنفروشی به افسران و ژنرالهای جنگ اند و اگرنه، بایستی مانند اییا به پرستاری و خدمت در پشت سنگرهای جنگ به سربرند و این وسط تنها، تحفهی جنگ برایشان، بیسرو سامانی، عدم آرامش و پوچی در زندگی است و کارگردان به خوبی این نکته را در فحوای فیلم بیان داشته است.
فیلم، نماینده کشور روسیه در آکادمی اسکار ۲۰۲۰ بود و نامزد جوایز محلی زیادی شده و مهمترین جایزهاش، جایزه بهترین کارگردانی بخش نوعی نگاه بود که در جشنواره کن ۲۰۱۹ آن را از آن خود کرد.