تحلیل:
همه ما تا به حال، کم و بیش با خطور ناگهانی انواع ایدههای کوچک و بزرگ مواجه شدهایم؛ یادآوری یک خاطره قدیمی، یک آهنگ خاطرهانگیز و یا سوالاتی عجیب و خندهدار، مثل این سوال که چه میشود اگر با جد بزرگ خود ملاقات کرده و افکار یک قرن پیش را به جدال با ذهنیت مدرن و امروزی خود دعوت کنیم. برندون تراست (Brandon Trost) در اولین تجربه کارگردانی خود دست به ساخت فیلمی زده که شاکله اصلی آن را همین ایده تشکیل میدهد. فیلمی که بنظر نمیرسد پروسه (ایده تا اجرا) در آن، حتی به اندازه درست کردن یک شیشه کوچک خیارشور زمان برده باشد.
داستان فیلم از این قرار است که مردی فقیر و روستایی که آرزوی موفق شدن نسلش را داشته، همراه با معشوقه خود به آمریکا سفر میکند. “هرشل گرینبام” در حین کار در کارخانه تولید خیار شور، به شکلی تصادفی در بشکه خیارشور افتاده و تا ۱۰۰ سال بعد به شکلی تازه و دستنخورده باقی میماند. حالا و پس از خوابی به درازای یک قرن، هرشل قرار است با آخرین بازمانده نسل خود ملاقات کند.
هسته اصلی داستان را کشمکش بین هرشل و بن تشکیل میدهد، تقابلی از جنس قدیم و جدید که میتوان آن را حرف اصلی فیلمساز و موضوع محوری فیلم تصور کرد. اما چه سود که فیلم نه در ایده، نه در مرحله اجرا و نه حتی در هیچ یک از شاخصههای کلی و مدیوم یک فیلم، نتوانسته خود را به مرحله فیلمی که ارزش دیدن داشته باشد حتی نزدیک کند.

{خیارشور آمریکایی} یک ایده کوتاه و بیارزش است که گویی در کمتر از چند ساعت تبدیل به فیلمی سینمایی شده؛ خیارشوری که قبل از جا افتادن از درون شیشه خود خارج میشود، و به همین دلیل به طرزی باورنکردنی نارس و بدمزه است.
چیزی به اسم شخصیتپردازی در این فیلم وجود ندارد،فیلمنامه این اثر به شدت سادهلوحانه و عاری از خلاقیت است، {سث روگن} بعنوان مهمترین جز این فیلم با دو کارکرد مجزا در دو نقش متفاوت، هیچ نکته خاصی را به فیلم اضافه نمیکند، کارگردان جرئت بلندپروازی لازم برای یک کارگردان آیندهدار را ندارد و پیکر فیلمنامه از وجود حفرههای بزرگ و عمیق، پاره پاره است و در یک کلام، هیچ بهانه مناسبی برای دوباره دیدن این فیلم وجود ندارد. در ادامه بیشتر به بررسی این فیلم میپردازیم.
تجزیه:
این متن دارای اطلاعاتی از داستان فیلم میباشد، در صورت ندیدن فیلم از مطالعه آن خودداری کنید.
فیلم با روایت سلسله بدبختیهای هرشل شروع میشود و او را بعنوان کارکتر اصلی خود و هسته این داستان معرفی میکند؛ سپس با سرعتی باورنکردنی زندگی او را شرح داده و او را سریعا به داخل بشکه خیارشور پرتاب میکند. عناصر فیلم رابطه و شیمی درستی را بین هرشل و معشوقهاش ایجاد نمیکنند، کارگردان و فیلمنامهنویس حتی شخصیتپردازی مختصری هم خرج کارکتر سارا نکرده و اهمیتی به این عناصر مهم نمیدهند. این عجول بودن سبب میشود تا بیننده در صحنههای عاطفی فیلم هیچگونه همزادپنداری درستی با کارکتر هرشل و دنیای کلی فیلم نداشته باشد.
در ادامه ما هیچ دلیل روشن و واضحی برای رخداد اصلی داستان و در کلامی دیگر، اصلیترین اتفاق فیلمنامه نمیبینیم و حتی تا یک سوم ابتدایی فیلم هدف و انگیزه فیلم از وقوع آن را متوجه نمیشویم. هرشل هیچ نکتهای مضاعف بر (یک مرد عادی در روستایی فقیر در قرن گذشته) ندارد، او هیچ مشخصه درستی از خود بروز نمیدهد و کارکتری تک بعدی و بدون عمق را شکل میدهد، سپس با ایرادات بزرگ فیلمنامه و مشکلات واضح در پرداخت به این شخصیت، حتی در یک وجهی بودن هم ناکام باقی میماند.

پس از گذشتن از سد قواعد ساختگی و منطقِ بیمنطق فیلم، ما با شخصیت “بن گرینبام” آشنا میشویم؛ نتیجه هرشل و سارا که طبق تصورات این زوج، باید در مرفعترین جایگاههای زندگی در رویای آمریکایی قرار داشته باشد. اگر با خود فکر کردهاید که فیلمنامهنویس این اثر یعنی “سایمون ریچ” و برندون تراست قرار است ضعفها و کاستیهای هرشل را در کالبد بن گرینبام رفع کرده و کارکتری بهتر بسازند، باید بگویم که در این مورد نیز کاملا در اشتباه هستید.
بن هم مانند هرشل هیچ وجهتمایزی با کارکترهای روزمره عصر خود ندارد و بهقدری پرداختها و انگیزههای این شخصیت ابتدایی و ساده هستند که میتوان تمامی آنها را در بیست دقیقه فیلمبرداری به پایان رساند. در ادامه، تمامی نقاط حساس عاطفی و انگیزههای این افراد، با قرار گرفتن در چارچوب شخصیتی آنها پوچ و بیمعنی میشوند.
دعوای بین هرشل و بن اولین جرقه را در ذهن بیننده میاندازد؛ تمامی حوادث عجیب فیلم برای رویارویی شخصیتی از دیار سنت، در مقابل مردی مدرن و امروزی تعبیه شدهاست. اما از آنجایی که هیچ رابطه عاطفی صحیح و عمیقی بین این دو کارکتر ساخته نشده و فیلم با بالاترین سرعت ممکن از زیر بار مسئولیتهایی همچون پرداختن به کارکترهای داستان شانه خالی میکند، این دعوا و جدل نیز در سردی روابط فیلم منجمد و سپس در آتش تعجیل، تبدیل به خاکستر میشود.
هرچقدر که به پایان فیلم نزدیکتر میشویم؛ دنیای داستان اتفاق اصلی و محوری فیلم را بیشتر و بیشتر فراموش میکند. دیگر کسی درباره مردی که صد سال خوابید سوالی نمیپرسد، هیچکس در دنیای فیلم شرایط هرشل را یادآوری نمیکند و هیچ فردی حتی هوش لازم برای پرسیدن این سوال را ندارد که (آیا از ابتدا مشخص نبود که مردی از قرن گذشته، تفکراتی کاملا مغایر با تفکرات امروزی جهان دارد؟)
فیلمنامهنویس داستان قصد داشته تا با گذر سریع از اتفاقات مهم، تمرکز بیننده را بر روی بخش دیگری از داستان جلب کند. اینگونه دیگر موضوع تبعید بن به شهر مادری هرشل، دادگاه رسیدگی به پرونده او و دهها اتفاق دیگر بدون منطق و یا حتی توضیح مناسبی از پیش چشم ما عبور میکنند.

از آنجا که ایرادات و حفرههای موجود در پرداخت به شخصیتها تمامی ندارد؛ بهتر است درباره دیگر خصوصیات فیلم صحبت کنیم. خیارشور آمریکایی فانتزی نیست و در دسته فیلمهای سورئال هم جای نمیگیرد؛ این اثر حتی در ساخت دنیای (رئالیسم جادویی) خود نیز با مشکلات متعددی دست و پنجه نرم میکند. رگههای به شدت کمرنگی از کمدی درون فیلم وجود دارد ولی نمیتوان به فیلم لقب کمدی داد؛ با توجه به تمام این تفاسیر میتوان به این نتیجه رسید که خیارشور آمریکایی حتی با خودش هم روراست نیست.
کشمکش بین هرشل و بن با بیحالی تمام به مرحله پایانی خود میرسد. زمانی که سنت و مدرنیته دست در دست همدیگر توانستند راه موفقیتی که هیچ یک به تنهایی قادر به فتح آن نبودند را طی کنند. در صحنه آخر فیلم، بن درحالی که با گذشته و آرمانهای خانوادگی خود آشتی کرده، به افق روشن پیش روی خویش خیره میشود؛ و فیلم در شعاریترین حالت ممکن، به خوبی و خوشی به پایان میرسد.
یکی از مقصرین اصلی شعاری بودن این پیام، کسی نیست جز کارگردان فیلم اولی ما یعنی برندون تراست. برندون سابقه عکاسی صحنه را در آثار معروفی چون this is the end داشته و به واسطه همین رابطه، توانسته برای اولین فیلم خود سث روگن را در دو نقش اصلی در اختیار داشته باشد. دیگر خبری از سث روگن و آن شوخیهای همیشگی نیست، هیچ حادثه آخرالزمانی اتفاق نمیافتد و هیچ دلال موادی در فیلم نیست؛ فقط بازیگری را میبینیم که دو بار در یک فیلم متحمل شکست میشود، یک بار در نقش مردی ساده و روستایی از اروپای شرقی و باری دیگر در نقش یک آمریکایی مدرن و امروزی.
هرچند که او مقصر اصلی این اتفاقات نیست. کارگردان فیلم در تمامی نماها سادهترین زاویه را برای به تصویر کشیدن داستان انتخاب میکند و در کمتر صحنهای میتوان نمایی جذاب و جسورانه را در فیلم مشاهده کرد. سکانسهای بحث و جدل میان هرشل و بن عاری از کوچکترین خلاقیت هستند و دوربین در این فیلم نتوانسته بعنوان یک ابزار داستانگویی مستقل عمل کند. شاید ترس تراست از ریسک کردن و یا اشکال گرفتن منتقدین از او، خلاقیت ذهنی او را عقیم کرده باشد.

در آخر و با توجه به تمامی نکات ذکر شده و حتی ذکر نشده؛ خیارشور آمریکایی فیلم خوب و یا حتی قابل احترامی نیست، هیچ نکته و امتیاز مشخصی برای امیدواری ندارد، در هیچ زمینهای توجه بیننده را جلب نمیکند و در انتها، نمیتواند انتخاب شایسته و مناسبی برای حتی تلف کردن وقت شما باشد.
فیلم در زمینههای کارگردانی، بازیگری، فیلمنامه و… با مشکلات بزرگی دست و پنجه نرم میکند، مشکلاتی بزرگتر از خود فیلم. جایگذاری ایده اصلی از نطفه دچار مشکل شده و این فیلم حتی قبل از ساخته شدن، شانس قرار گرفتن در میان (فیلمهای خوب) را از دست میدهد.
هرچند امیدواریم که برندون تراست در کارهای بعدی خود درس بزرگی از خیارشور آمریکایی بگیرد، ولی در حال حاضر، او برای تبدیل شدن به یک کارگردان خوب با یک رزومه کارگردانی متوسط، باید دست به دامان ماهیتی خارج از دنیای سینما شود، چیزی به نام معجزه!
بازبینی تصاویر:

استفاده از یک بازیگر برای دو نقش خلاقیت کارگردان در استفاده از دوربین را تا حد زیادی در خود خفه کردهاست.

این نقاشی قرار بود گرهگشای رفتار بن و همچنین انگیزه هرشل برای یافتن او باشد، اما با نبوغ کارگردان و فیلمنامهنویس تبدیل به کاغذی ابلهانه و مضحک میشود.

شوخیهای بیمزه و بیدلیل با ترامپ که کوچکترین ربطی به داستان فیلم ندارند.

از اولین تقابلهای مهم هرشل با دنیای جدید؛ آب گازدار، موسیقی و رقص.
نمره پایانی | Score
۰٫۵ از ۵