سینمای کلاسیک، تعریفهای متعددی دارد؛ برخی معتقدند فیلمهایی که از تاریخ ۱۹۱۰ تا ۱۹۶۰ ساخته شدهاند همگی کلاسیک به حساب میآیند و برخی دیگر معتقدند هر فیلمی که نوع خاصی از روایت را اتخاذ کند و داستانهای انسانیتری بگوید و یا پدر یک ژانر به حساب بیاید، جزو سینمای کلاسیک دستهبندی میشود. از تعریف که بگذریم، از این پس خانواده گیمینگرویتی هر ۳ هفته یک بار روزهای چهارشنبه، بجای گرویتی آخر هفته، گرویتیکلاسیک خواهیم داشت. گرویتیکلاسیک در مورد فیلمهای مورد علاقه کلاسیک _که هر دو تعاریف بالا را شامل خواهد شد_ اعضای تحریریه آشنا خواهیم شد تا هم شما با کادر سایت آشنا شوید، و هم روزنههای هنری زندگیاتان با تعدادی فیلم فرممند بیشتر پر شود.
Psycho | Alfred Hitchcock
رضا مدرسی
کشمکشی که در “روانی” میبینیم، ۲ وجه دارد. یکی مبارزهی شخصیت اصلی، “نورمن”، با عابرانی که به مسافرخانهی او میآیند، و دیگری مبارزهی ناخواستهای که با خودش دارد. مخاطب پس از سکانسی غافل گیرکننده پی میبرد که نورمن و مادرش هر ۲ یکی هستند و در اندیشهی نورمن، شاهد حضور ۲ شخصیت متفاوت هستیم. اما خود او از این ماجرا خبر ندارد و تا انتهای قصه نیز به همین منوال میماند. در سکانس پایانی فیلم پوزخند نورمن را میبینیم که در چشمان بیننده خیره شده و دیوانهتر از هر زمان به نظر میرسد. این سکانس اما چیزی فراتر از یک پوزخند است. آلفرد هیچکاک در این صحنه از فیلم، تلاقی شخصیت حقیقی و شخصیت انتزاعی داستان را به ما نشان میدهد. چشمها و لبخندها با هم یکی میشوند و حس جنون ۲ برابر میشود. در پس زمینه نیز ماحصل این نقطهی اشتراک را میبینیم: غرق شدن افراد بیگناه به دستان کسی که خودش را جمعِ شخصین میداند. روانیای که بر روی سلامت خود اصرار دارد و میگوید: “آزار من حتی به یک مگس نیز نمیرسد.” درست هم میگوید، در همان لحظه مگسی بر روی دستش نشسته و بدون آسیب دیدن از دوربین خارج میشود. اما دقیقا پس از همین دیالوگ است که بیرون کشیده شدن ماریون نگون بخت از قتلگاهش را شاهد هستیم که خود دلیلی است بر دیوانگی بی حد و نصاب نورمن.
The Apartment | Billy Wilder
کیوان عادتی
برای این قسمت گرویتیکلاسیک، به سراغ یکی از سکانسهای مورد علاقم از یکی از فیمهای کلاسیکِ موردعلاقم رفتم؛ فیلم آپارتمان (۱۹۶۰) به کارگردانی بیلی وایلدر و با بازی درخشان جک لمون و شرلی مکلین. اول این که تلاش میکنم به گونهای این سکانس را تعریف کنم که چیزی از قصه لو نرود. یک کارمند معمولی ادارهی بیمه، برای اینکه بتواند در کارش موفقتر باشد و سریعتر پلههای ترقی را طی کند، با ۴ کارمند ارشد تر شرکت طرح رفاقت میریزد و کلید آپارتمان خود را به آنها قرض میدهد. در عوض آن ۴ بزرگوار هم زحمت کشیده و از این کارمند (سیسی بکستر – جک لمون) نزد رئیس بزرگ و نفر اول این شرکت تعریف میکنند و او را به جایگاههای بالاتری در اداره میرسانند. برای رئیس بسیار جالب میشود که جریان از چه قرار است که همزمان ۴ تا از مدیران ارشدش از یک کارمند مجرد! و ساده که انقدر از او تعریف میکنند. پس سیسی بکستر را نزد خود فرا میخواند، و بعد از اینکه با وی صحبت میکند و اعتراف میگیرد که قضیه از چه قرار است، از بکستر درخواست میکند همان لطفی که در حق آن ۴ نفر میکرده را در حق او نیز انجام بدهد و کلید آپارتمانش را هر از گاهی در اختیار او هم قرار دهد! در عوض خیلی سریعتر در شرکت رشد میکند و بزودی دستیار دوم رئیس میشود! سکانس، سکانسِ بینظیری به لحاظ موقعیت کمدی است. با هم این سکانس را ببینیم:
I Confess | Alfred Hitchcock
علیرضا محزون
شاید I Confess بهترین فیلم آلفرد هیچکاک نباشد اما یکی از موردعلاقهترین فیلمهای من است و البته این سکانس از نگاه من یکی از بهترین سکانسهای تاریخ سینماست. جایی که نبرد خیر و شر در فیلم به اوج خود میرسد و کشیش بیگناه با تمام وجود با وسوسههای درونش میجنگد تا رازی را که در سینه دارد آشکار نکند. در ابتدای سکانس، کشیش در مقابل خواستههای معشوقهی سابقش برای پیدا کردن راهحلی برای نجات بافتن از اتهام قتل میایستد و از آزمون اول سربلند بیرون میآید اما چیزی نمیگذرد که آزمون بزرگتری فرا میرسد. موسیقی مضطربکنندهای شروع به نواختن میکند و خادم کلیسا که در واقع همان قاتل اصلیست در یک راهرو با کشیش شروع به راه رفتن میکند. صحبتهای کنایهآمیز قاتل و شک او در تصمیم کشیش برای سربهمهر نگه داشتن راز قتل تا انتهای راهرو ادامه پیدا میکند جایی که ما در یک اکستریم کلوزآپ صورت پر از خشم کشیش را میبینیم، خشمی که پس از چند ثانیه فروخورده میشود و به تفکر تبدیل میشود. این جا همان لحظهای است که کشیش بر بزرگترین وسوسههایش فائق میآید و به رستگاری میرسد. اگر فیلم I Confess را تماشا کنید بدون شک این اکستریم کلوزآپ از صورت مونتگومری کلیفت (کشیش) تا مدتها در ذهن شما نقش خواهد بست.
Army Of Shadows | Jean-Pierre Melville
احسان غلامی متکی
نوشتن در مورد فیلم فاخر «ارتش سایهها» ژان پیر ملویل شاید کار گزافهای باشد و شاید هم برعکس باید بارها و بارها در موردش نوشت و مقالهها در موردش چاپ کرد.
گرچه در این فرصت کم نمیشود چیزی نوشت و من هم تنها به توصیف سکانس بینظیری از این فیلم بسنده میکنم.
سکانس پایانی فیلم است. “ارتش در سایه”ی فرانسویها به مرحله نابودی و اضمحلال رسیدهاست و یک به یک در حال خاموشی اند. سکانس، سکانس مرگ ماتیلد به دست یاران خودی ست. ماشین در شانزلیزه پاریس است. از نبش جادهای و از چپ کادر میآید؛ اندکی با سرعت میپیچد و به محض دیدن ماتیلد آرام آرام سرعتش را میکاهد. ما ماشین را از جلو میبینیم و نما هم نمای Eye Level هست. روز است و به همین علت سایههای پشت بامها و ساختمانها در اطراف کادر افتاده اند و عملاً درون ماشین دیده نمیشود.
نما را تماما توده ماشین پر کرده است؛ گویی این ماشین است که دارد به ما و به ماتیلد در خیابان زل میزند، عین یک آدم زنده! در حالی که چهار تن مهم جبهه آزادیبخش درون ماشین اند و گویی تمام ابهت و عظمت آنها را ما از خود ماشین دریافت میکنیم. ماتیلد میداند که میکشندَش، راهی هم دیگر نمانده؛ این را عمیقاً از نگاه سرد و در عین حال نترس و جسورانه او میشود دید. گذشته از این او در اسارت، به آلمانها کلک زده و اصلاً برای همین آزاد شده که کسی را لو ندهد و خود توسط یاران خودش کشته شود. ماتیلد از چپ کادر، قدمزنان و از روبرو در گوشه خیابان و در نمای لانگ شات است و وارد کادر میشود. ماشین را میبیند ولی در اصل این ماشین است که او را اول میبیند! در همان ایست کردن ماشین گویی یک اکت انسانی هست، انگار که یک آدمیزاد آمده از راه، ایستاده و هر آن آماده است که بزندش! نما از لانگ به مدیوم تغییر میکند. در قاب مدیوم، ما ماتیلد را کامل میبینیم که صامت ایستاده و موهای کوتاه سفیدش را باد به حرکت در میآورد. ابتدا اندکی تعجب میکند و سپس بیتفاوت خود را به دست سرنوشت میسپارد. گویی خود به استقبال مرگش میرود.
نما کات میخورد به داخل ماشین و ما چهار نفر داخل ماشین را میبینیم.شخصی که خود مخالف قتل ماتیلد است، “گیولم ورموشه”، تفنگ را برمیدارد و میبرد سمت قلب خودش، بعد اسلحه را میکشد پایین. یک اینسرت به روی اسلحه او داریم. نمایی که هم ما میبینیم، هم خود ماتیلد.
این اینسرت در کنتراست با چهرههای درون کادر است، چه بسا که همهی اعضا از درون نابود شده اند و نومیدی در تک تک چشمانشان موج میزند و این مرگ هم مرگی نیست که خوشایند باشد و خودخواسته. شخصیت اصلی داستان، فیلیپ ژربیه (لینو ونتورا) پشت ماشین نشسته است. لحظهای جا میخورد و از جایش تکان میخورد و نگاهش را به نگاه ماتیلد گره میزند. گویی با چشمانش میگوید: «برو!»
نماها همه بهاندازه و فوقالعاده اند، بی آنکه ملویل حرکت فرمیک خاصی بزند و شعار بدهد. تیر از تفنگ شلیک میشود و ماتیلد نقش بر زمین میوفتد. میوفتد بر سنگ فرش خیابان سوت و کور و خفقان زدهی پاریس، رئیس گروه در ماشین، آرام به راننده میگوید که برو. ماشین هم بیدرنگ راه میافتد. ماتیلد همچنان در عمق میدان در پشت ماشین چشمک میزند. نما مجدداً لانگ شات میشود و پیکر او همچنان در نما دیده میشود. گویی که ما در همان نما، تاریخ را میبینیم بدون آنکه ورق بخورد و ماتیلد هم انگار تا ابد در همانجا خواهد بود. از طرفی این افراد نمیخواهند این مرگ را بپذیرند و ماتیلد هم انگار با آنها میماند.
اینجاست که به درستی، فضا و زمان ملغیٰ میشود و ارتش سایه ها هم در ناکجاآباد میرود. فیلم هم تمام میشود و اعضا هم تک تک در جملاتی درون کادر بیان میشود که چگونه و در چه زمانی کشته میشوند. ملویل با همان شلیک گلوله، کار را فیصله میدهد و طومار این ارتش ناکام را میپیچد. میتوانم به جرئت بگوییم این سکانس و این مرگ باشکوه امّا سرد و نابودکننده، یکی از برترین سکانس هایی است که در چنین ژانری، بر روی پرده سینما نمایش داده شده است و شاید هیچوقت تکرار نشود.