🖋️طبق قرار همیشگیمان در گیمین گرویتی، آخر هفته را به معرفی و بررسی فیلم و سریالها با درونمایههایی تا حدی یکسان میپردازیم و میکوشیم که تا جذابیت نهفته در هرکدام را به دیدگان شما برسانیم و امیدوار هستیم پس از خواندن متنمان به تماشای این فیلمها بنشینید. در این هفته قرار است دو فیلم پیرامون مبحث خداگرایی و معرفت خداشناسانه در سینما بپردازیم و همچنین یک سریال محبوب با چنین تم ولی متفاوت با دو فیلم قبلی برایتان معرفی کنیم؛ پس ما را تا انتهای این متن همراهی بفرمایید!

کلام | Ordet
(۱۹۵۵)
-یوهانس: ”چرا میان این مؤمنان، یک نفر نیست که «ایمان» داشته باشد؟ چرا هیچکس از شما به این فکر نیفتاد که «معجزه»ای رخ دهد؟!
اینگر! تو باید بپوسی! زیرا که زمانه، پوسیده است…“
فیلم Ordet کارل درایر (Carl Theodor Dreyer) – در مختصر کلامی – میشود گفت که تلنگریست برای آن “مؤمنانی که چندان هم ایمان نیاوردهاند”! مؤمنانی که با هر مسلک و عقیدهای میکوشند خود را در دینداری، برتر از دیگری بدانند در حالی که تمامی این تفکرات کوتهفکرانه و بعضاً مادیگرانهشان در برابر خداوند – در برابر عظمت و قدرت «اعجاز»ش، پوچ و حقیرانه اند و این «معجزه» است که برمیخیزد و «ایمان»ها را محک میزند.
درایر در فیلمش هفت شخصیت اصلی با هفت نوع تفکر اعتقادی متمایز را به ما نشان میدهد که هریک هم به زعم خود میپندارند که در مسیحی خالص بودن، یکهتازاند؛ موضوع اصلی فیلم درگیری دیالکتیکی این شخصیتها، از نظر اعتقادی با هم است که نتیجه آن، دیالوگهای پرمغز و زیبایی است، که از قضا مختص سینمای درایر است. فیلم در مورد دو خانواده سردمدار و مذهبیای است که در ناحیهای دور افتاده در دانمارک زندگی میکنند؛در خانواده «بورگن»، «مورتن بورگن»، پدر سخت گیر سه پسر، از ازدواج یکی از آنان، «آندرس»، با «آن»، دختر جوان «پیتر پیترسون»، مرد خیاطی که با او اختلاف مذهبی دارد، خشنود نیست و با او مخالفت میکند و در ادامه درگیری لفظیای میان مورتن و پیتر رخ میدهد.در همین حین امّا همسر پسر دیگرش، «اینگر»، در حین زایمان وضعیت بغرنجی برایش پیش میآید و مرگ لحظه به لحظه در کمینش هست؛ مرگی که پیتر میانگارد که آزمایش الهی برای مورتن باشد.
در خانواده بورگن، شخصیت محوریِ دیگری هم وجود دارد – “یوهانس” شخصی که به زعم خانوادهاش، “الهیات” او را مجنون کرده ولی او از مسیح سخن میگوید؛ مسیحی که در میان زمانه گم شده است و حال شاید تنها معجزه، بتواند دلهای مرده را دوباره متوجه آن کند… یوهانس در جملهای پرمغز خطاب به کشیش جدید روستا میگوید: “مردم گمان میکنند من دیوانهام که میگویم مسیح هستم. مردم به عیسی مرده باور دارند ولی به عیسی زنده نه! معجزات دو هزار سال پیشم را قبول دارند، امّا اکنون به خود من بیاعتنا اند و اعجاز را فراموش کردهاند” این بیاعتنایی به او همچنان ادامه مییابد امّا در این میان، کودک معصوم اینگر، «مارن»، قلباً به او اعتقاد دارد و از ته دل از عمویش میخواهد که معجزهاش را آشکار کند.

درایر خواسته «ایمان» را در چهرهی مقدس «معصومیت» نشان دهد و از زبان مارن مخاطب را هوشیار کند؛ معصومیتی که همهی اعتبار توخالی پیتر و مورتن تندگرا و حتی کشیش جوان را که از معجزه نومید شده است، زیر سؤال میبرد و آنگاه که معجزه رخ مینماید، اوج داستان است و ایمان، چهرهی متعالی خود را نشان میدهد و آنگاه است که معصومیت «لبخند» میزند.
یوهانس امّا یک ابله است؛ یک ابله مقدس داستایوفسکیوار! از جنس همان ابله ای که گمان میکند دنیا را میتواند نجات دهد. نجات دنیا تنها از طریق بازگشت ایمان ممکن است، اما بازگشتن ایمان در قامت یک ابله، آن کسانی که او، آنها را شوالیههای ایمان میخواند. شوالیه های ایمان تنها از آن رو ایمان دارند که ایمان داشته باشند، این التهاب “درونی”، خود ایمان است که آن را متجلی میکند. چه در دنیای داستایوفسکی و چه در ترس و لرزی همچون کیرکگور – مسیح، یا همان ناجی انسانها در قامت ابله به زمین بازمیگردد. ابله دقیقا بخاطر شکافی که در درک قواعد (زبان) دارد، میتواند حائلها و شکافهای درون خود عقلانیت را عیان کند. زبانی برای او وسیلهای است که کنار گذاشتنش خود ایمان است، و کسانی به واقع ایمان خواهند داشت که زبان (کلام) آنها را کاملاً دربر نگرفته باشد. از همین روست که تنها کسی که در فیلم “کلام” به يوهانس مجنون باور دارد، مارن است. دخترک چون به طور کامل وارد زبان نشده (به واقع هم در درون آن است و هم در بیرون آن) ناکلام/نازبانِ يوهانس را باور می کند. رستاخیز قول بازگشت ناجی است برای رستگاری همه، برای بازگرداندن ایمان. ایمان اما نه از طریق در برگرفتن تمام کلام و قواعد عقلانی، که از طریق بیرون ماندن از آن و باور به خود ایمان ممکن می شود. لحظه پایانی فیلم، لحظه تجلی و یکی شدن رستاخیز و رستگاری است؛ جایی که تنها وجود ایمان غیرعقلانی، اما واقعی! دختر باعث رستگاری همه میشود.
اُردت را میشود یک شاهکار تمام عیار دانست: از میزانسن های دقیق و متقارن و برداشتهای بلند گرفته تا بازیها، تفاوت شخصیتها و دیالوگهای پرمفهوم، همه و همه یک فیلم جاودانه اعتقادی تأثیرگذاری ساخته که دو عنصر مکمل ایمان و اعجاز را زنده کرده است. جامعهای که دین در آن، عملاً مرده است و مردم با درگیر شدن به حاشیه ها و گرایشهای متفاوت، بیشتر از خداوند دور شده اند. Dreyer آنقدر استادانه اعجاز را به تصویر کشانده که لحظهی وقوعش گویی انتظار آن را میکشیدیم و حال در دل آن غرق میشویم و در آن هنگام است که دیگر گوشهایمان چیزی نمیشنود و نه تنها گوشهای ما، بلکه بقیه شخصیت های فیلم نیز همگی سکوت اختیار کرده و تنها با حیرت پی به عظمت وجود خدا میبرند و زیبایی معجزه الهی را تماشا میکنند. از این منوال شاید گزافه نباشد که اُردت را در ردیف تأثیرگذارترین فیلمهای قرن و حتی بهترینشان بشناسیم.

درخت زندگی | Tree of Life
(۲۰۱۱)
– کجا بودی وقتی که من پایههای زمین را استوار نهادم؟ آن هنگام که ستارگان سحر با هم آواز میخواندند و همهی پسران (آفریدگان) خدا از خوشحالی فریاد میزدند؟ “ایّوب” ۳۸:۴,۷
– درخت زندگی چقدر «زیبا» ست! به معنای واقعی کلمه زیبایی و آرامش نهفته در زیبایی را میتوانید در این اثر پرمفهوم ترنس مالیک مشاهده کنید.
یک سفری پرشکوه و شاعرانه از بداء آفرینش تا بهاکنون که با چشمانداز (Landscape)هایی از کائنات، عناصر و طبیعت و با صداهای آرامشبخشی از باد و دریا و آسمان، گویی فضایی را برای آرامش و «مدیتیشن» مخاطب فراهم میکرد.«درخت زندگی» از این نظر که سفرگونه است به “اودیسه فضایی” کوبریک شباهت دارد، با این تفاوت که اودیسه کوبریک، از آفرینش و تکامل بشریت، برای بشریت سخن میگفت، ولی درخت زندگی برای «خدا» بود؛ تمام صحنهها، نجواها، روابط و… به نحو ناتورالیستی (Naturalism) به مدح عظمت خداوند میپرداختند و الوهیت را با خود داشتند.
گذشته از این، تلفیق موسیقی ملایم الکساندر دسپلا (Alexandre Desplat) با نجواهای کُر کلیسا بیشتر این فضا را الهی میکرد و سینماتوگرافی سیال و همواره در حرکت امانوئل لوبزکی (Emmanuel Lubezki) – که این تکنیک را بعداً در فیلمهای «Birdman» و «The Revenant» ایناریتو هم تکرار کرد – با زاویه دوربین پایین به بالا و فریمی وسیع (Wide) عظمت و جلال آفرینش را به نگاه مخاطب گره میزند و مخاطب در کنار آرامشی که از تک تک المانهای فیلم میگیرد، ناخودآگاه به ستایش خلقت و آفرینندگی خداوند میپردازد. در کنار همهی اینها، فیلم در دل خود یک داستان درام دارد؛ داستان از روزمرگیهای خانوادهای به نام خانواده اوبرایان که یک خانواده با سه پسر قد و نیم قد با پدری عبوس و قانونمند و سختگیر! و مادر لطیف، نحیف و مهربان در دهه ۵۰ میلادیست. داستان هم با محوریت پسر بزرگ خانواده یعنی “جک” جلو میرود که از قضا پدر به او بیشتر گیر میدهد و این سنگینی وظیفهای که هربار بر دوش خود میبیند، بیشتر او را از پدرش عاصی میکند.

مالیک امّا این داستان را در اولویت قرار نمیدهد و بیشتر در نظر دارد با روایت متافیزیکی و حماسیگونه، واقعیات معنوی زندگی را در بافت اثر خود پیاده کند. در واقع مالیک کاری به خانواده اوبراین ندارد و سعی کرده تا ناملایمات و تفکرهای بشر درباره خود «زندگی» را بیان بدارد؛ اینکه چرا زندگی در کنار همهی لذّات، بیرحم و خشن است. به مانند خود «طبیعت» و گویی مالیک یک شکواییهای از خداوند بابت این موضوع دارد که در قالب یک خانوادهِ متفاوت از لحاظ فکری، به تصویر میکشد.
در جایی هم می بینیم که جک، شاهد مرگ پسری در استخر میشود؛ در آنجا او به خدا گله میکند که “تو بودی، کمک نکردی و گذاشتی او بمیرد، تو همیشه می گذاری اتفاقات صورت بگیرد…” در فیلم، هرکدام از شخصیتها را میتوان سمبولیک بررسی کرد؛ پدر را میشود نماد طبیعت دانست که بنا به ناملایمات روزگار، از زیبایی ذاتی و بصریاش، تبدیل به موجودی بدبین شده است که ساز مخالف، بنای تمام کارهایش شده است. برعکس پدر، مادر خانواده نماد نجابت ذاتی طبیعت و زندگی است که علی رغم تمام بدیهای روزگار، هنوز سعی دارد تا زیبایی ذاتیاش را حفظ کند و آن را به نسل آینده نیز انتقال دهد. شخصیت جک نیز وصف حال ماست؛ مایی که سرگردان در این جهان به دنبال آرامش هستیم و در کنار همهی این ناملایمات و دوگانگیها میکوشیم اصالت انسانی خود را حفظ کنیم. درخت زندگی، به معنای واقعی کلمه زیباست و این زیبایی الهی و شاعرانهاش را به زبان هنر سینما قاببندی کرده. درخت زندگی فیلمیست که باید آن را در کمال آرامش، چند بار تماشا کنید تا به ارزش هنری آن پی ببرید.

کارآگاه حقیقی | True Detective
(۲۰۱۴ – تا به اکنون)
سریال کارآگاه حقیقی، بیشتر آنکه یک سریال جنایی-کارآگاهی نظیر سریالی چون شرلوک و شکارچی ذهن باشد، بیشتر فلسفیست و به موضوعات فلسفی، روانشناختی و اعتقادی میپردازد. یک سریال تلویزیونی آنتولوژی جنایی آمریکایی است که ایده آن را نیک پیزولاتو قلم زده و از شبکهٔ اچبیاو پخش میشود. آنچه که «کارآگاه حقیقی» را متفاوت و ویژه جلوه میدهد این است که تمرکز به جای پرونده، به روی آدمهای اطراف پرونده و در رأس آنها، دو کارآگاه اصلیست. فصل اول سریال، شاهد نقشآفرینی بازیگران مطرحی چون متیو مککانهی، وودی هارلسون، میشل موناهن و مایکل پاتس بودیم. فصل اول این سریال در چند خط زمانی اتفاق میافتد و بر روی تحقیقات دو کارآگاه «راستین کول» (مک کانهی) و «مارتین هارت» (هارلسون) برای یافتن قاتلی سریالی که دست بهجنایتهایی مرتکب شده در طی مدت ۱۷ سال متمرکز است. سریال از دو خط زمانی بهره میبرد که خط زمانی دوم به نوعی نحوه تأثیر این پرونده را به صورت بصری به مخاطب نشان میدهد. در فصل اول قرار است که تمام تمرکز داستان فیلم سر حل همان پرونده جمع شود و اما در واقع سر سریال میچرخد و بجای حل معمای پرونده، به سراغ حل معمای دو شخصیت کارآگاه سریال میرود و در همین حین، ما شاهد دیالوگهای فلسفی و عمیق از زبان این دو هستیم که به دو پلیس دیگر که درحال ضبط گزارشی از عملکرد پرونده هستند.
«راس کول» در حین اما شخصیت جالبی و کاریزماتیکی دارد، رخدادهای زندگی باعث شده است که نیهلیست (پوچگرا) شود، اما به شدت باهوش و ریزبین است و در طول سریال گاهی به یک فیلسوف بدل میشود و جملات قصاری میگوید، او روانشناسی را به خوبی بلد است. پلیسی که با شیاطین و فرشتگان درونیاش درگیر است و دردِ هستی را روی دوشهایش تحمل میکند. در عین حال او شخصیت وسواسیای دارد و ابایی ندارد که برای پیدا کردن سر نخ، شبی بیدار بماند و همه فایلهای پلیس را جستجو کند. راس یک آدم خداناباور است و همکارش مارتین برعکس او و (البته در دنیای واقعی عکس این قضیه است و مک کانهی یک مسیحی استوار است) بیشتر مواقع با همکار خودش بحثها و مشاجرات فراوانی پیرامون همین موضوع دارد. مشاجراتی که فلسفه سریال را میسازد و مخاطب را عجیب با خود همراه دارد.

در فصل دوم سریال، بازیگران جدیدی نظیر کالین فرل حضور پیدا میکنند و به تبعیت آن روند داستانی جدیدی روی کار قرار میگیرد؛ گرچه برآوردها نشان داد که مانند فصل اولش از کشش داستانی مطلوبی برخوردار نبوده و حتی از لحاظ لحن هم با فصل قبلی متفاوت عمل کرده است.
همچنین تم فصل دوم به مراتب تیره تر و غمناک تر ست و ما کمتر شاهد دیالوگهای دیالکتیک و فلسفی راس و مارتین هستیم. سریالی که میتوانست یک رویداد سالانه باشد به ناگاه از دیدگان همه محو میشود و انتظارات از سریال هم.
فصل سوم امّا روند کمی بهتر میشود امّا در دادن اطلاعات به مخاطب خساست بازی درمیآورد؛ ماهرشالا علی که خود برندهی اسکار بهترین بازیگر مرد نقش مکمل هم بوده به جمع بازیگران این فصل میپیوندد. فصل سوم با اینکه با پروندهای آغاز میشود که سه دهه بیجواب باقی مانده و تعداد قابلتوجهای از آدمهای دور و اطرافش مُردهاند و حتی به نشان دادنِ سنگِ قبرِ دختر گمشدهاش هم کشیده میشود، اما در لحظهی پایانی به یک پایانبندی تلخ و شیرین که در دنیای تماما افسردهی «کاراگاه حقیقی»، پایانِ خوش حساب میشود دوربرگردان میزند. گویی پیزولاتو میخواسته با یک پایانبندی متفاوت فصل سوم از یکی از قابلحدسترین عناصرِ این فصل، به یکی از غافلگیریهایش تبدیل کند.
درنهایت کارآگاه حقیقی با تمام فراز و نشیب هایی که داشته یک اثر متفاوت اما پرمغز کارآگاهی در چند دههی اخیر بوده که معنای نوآورانه فلسفه طوری را به نمایش گذاشته تا بار دیگر قاب تلویزیون را مانند «تویین پیکس» دیوید لینچ، مدیومی متحول شده و تأثیر گذار کند.