آنچه در مدیوم بازیهای رایانه «روح» تلقی میشود_که خود تعاریف متعددی دارد و نمیتوان برای آن نسخهای واحد پیچید_ بیشتر در عناوین ایندی (مستقل) یافت میشود. عناوینی که توسط تیمهای کوچک چند نفره و با بودجههای بسیار کم ساخته و روانه بازار میشوند و ممکن است خیلی اتفاقی شما با آنها برخورد داشته باشید؛ هرچه هست، تجربهی عناوین مستقل (ایندی) و کوچک حس منحصر به فردی دارد که آن را در جای دیگر نمیتوانید پیدا کنید. The Wanderer: Frankenstein’s Creature یکی از همین عناوین است که در جنبههای مختلف عنصر «هنر» را مورد توجه قرار داده و تلاش میکند تا پلیر را در تجربهای احساسی غرق کند. با نقد و بررسی The Wanderer: Frankenstein’s Creature همراه گیمینگرویتی باشید.
یکی از مباحثی که همواره تنور آن داغ است و تا کنون نتیجهای واحد از دل آن حاصل نشده، بحث هنر بودن یا نبودن بازیهای رایانه ای است. فارغ از اینکه موافق یا مخالف دیدگاه هنر شمردن ویدئوگیم هستید، قطعا هنرهای مختلف را در یک ویدیو گیم مشاهده میکنید و نهایتا ترکیب و تلفیق آنها، محصول را شکل می دهد؛ که میتواند هنر باشد یا نباشد.
هنر پنجم یا ادبیات، نویسندگی، قصه و شعر، جوهرهی اصلی The Wanderer: Frankenstein’s Creature را شکل داده است که با تلفیق درست با هنر اول و سوم (موسیقی و ترسیمگری) تجربهی خاص و شگفتانگیزی را رقم زده است. پخش موسیقی و ضرب آهنگ آن در لحظات درست، بی نظیر است. تصویرسازی و نقاشیها، بهترین هستند و دست نقاش را به گرمی می فشارم! از این بهتر نمیشود. هر چیزی که در The Wanderer: Frankenstein’s Creature است دقیق و به جا است و اضافه کاری و از آن طرف، شتاب و سمبل کاری جایی ندارد.
در The Wanderer: Frankenstein’s Creature خبری از مکانیزمهای پیچیدهی گیمپلی نیست و کار خاصی را در طول بازی به جز راه رفتن و خواندن اشعار، پیگیری داستان که حکایت از آیندهای نزدیک را میدهد و قرار است بازی شود، و انتخابهایی که نهایتا سرگذشت را ترسیم میکند و حل پازلهای سادهی خودحلشونده نخواهید کرد. مجموعه اینها اما، عنوانی سرپا و پر ملات را تشکیل داده که علیرغم سادگی، اما حرف دارد و آن را فریاد میزند. چندین پایان مختلف، درگیری شدید احساسات وعواطف پلیر به اَشکال مختلف و خلق تصاویر استادانه، تجربهای به یاد ماندنی را برای پلیر خلق میکند.
گرافیک The Wanderer: Frankenstein’s Creature بسیار زیبا و تماشایی است. نقاشیهای عوما امپرسیونیسم و تا حدی متمایل به رومانتیسم و نهایتا چیزی بین این دو، جنس تصویرگری The Wanderer: Frankenstein’s Creature است که به عنوان بک گراند همیشه چشم را خیره میکند. انتخاب سبک رومانتیک که اساسا سبکی است برای شناخت بهتر انسانِ در پشت پرده مانده، در جامعهی سنتی و فرار او به دنیای بیرون و کشف حقایق. این تعریف اما، قصهی The Wanderer: Frankenstein’s Creature را به راحتی توصیف میکند.
موجودی عجیب الخلقه یا شاید هم هیولا، که پس از چند دقیقه از بازی متوجه میشوید که به دنبال خودشناسی است (در ابتدا)، پس از آن ارتباط _با جهان اطراف_ که نمی تواند و نهایتا در پی دیدار با خالق و طرح سوالات بنیادی خلقت، هدف خلقت و چرایی آن.
این سه رکن را، در اپیزودهای بازی که هر یک، مینیداستانهای جذاب و کوتاه دارد، بازی خواهید کرد و نهایتا بسته به آنچه کردهاید، و در پی نتیجه اعمالتان، با یک پایان بندی منحصر به فرد، قصهی هیولای فرانکنشتاینی را تمام می کنید. همانطور که متوجه شدید، خبری از تم ترسناک فرانکنشتاینی نیست و درونمایهی داستان The Wanderer: Frankenstein’s Creature را «خلقت» شکل داده است.
این که تصمیم بگیرید هیولا، هیولایی خوب باشد یا هیولایی بد، در The Wanderer: Frankenstein’s Creature، کار راحتی است و بازی با انتخابهایی که در سر راهتان قرار میدهد آنچنان قصد گیج کرن و چند شاخه کردن موضوع را ندارد. برای مثال تصمیم این که در نبرد یک مار و یک آهو کدام را زنده نگه دارید تا هیولای خوبی باشید بسیار راحت است!
از داستانکهای بازی گفتیم؛ هیولای قصه نگاه میکند و یاد میگیرد. هیولا درست مثل یک بچه است. در ابتدا دیالوگهای ما آدمها را نمیفهمد، اما پس از گذشت زمان، به زبان آدمها نیز سخن می گوید. در اپیزود «خانواده»، او در تمام فصول، دزدکی و از پشت دیوارها اتفاقات را تماشا میکند. در بهار کلاغهای مزاحم را فراری میدهد تا محصولات کشاورزی را نخورند، در زمستان هیزم خرد میکند تا پسرک خانواده، آن را در شومینه بریزد و خدا را به خاطر این همه نعمت که از غیب میرساند شاکر باشند (!)…
تمام چیزی که هیولا میخواهد، این صمیمیت است؛ آن را به زبان میآورد. او خانواده را دوست دارد. توجه را دوست دارد. حاضر است از خود گذشتگی کند. اما وقتی تصمیم میگیرد بالاخره خود را نشان دهد، خانواده او را پس میزند، هیولا صورتی زشت دارد.
تصمیم با شما است؛ یا فرار میکنید و به خانواده آسیب نمیزنید، یا میمانید و در پی وحشت اهل خانه و رخ دادن آتشسوزی، آنجا را به خاکسر تبدیل میکنید. احتمالا شما هیولای خوبی هستید و فرار میکنید.
در اپیزود «فستیوم» که یک جشن بزرگ در شهری برپا است و همه با نقاب و لباس مبدل (چیزی شبیه هالووین) در حال شادی کردن در شهر هستند. در این اپیزود، همهی مردم شهر چهرهی همچون خوک و جهنمی واقعی هیولا را با ماسک اشتباه میگیرند. چه ماسک جالبی زدی آقا!
همه با او خوب و مهربان هستند. خوش میگذرد. هیولا به خوبی با مردم یکی شده. او شهر را زیباتر و پر رونقتر میکند. موسیقی مینوازد. بهترین جشن تمام دوران را رقم میزند. و نهایتا آنجا را ترک میکند. با کولهباری از حسرت، و ترس از طَردشدگی… ای کاش آدمها، انقدر ظاهربین نبودند.
به انتهای داستان نزدیک شدهایم، جایی که هیولا تصمیم میگیرد با خالق خود دیدار کند. فرانکنشتاین…
او تا آخر دنیا میرود، هرچه دارد میگذارد… تماما سراب و توهم بوده است. فرانکنشتاینی وجود ندارد. او، زاییده ذهن Mary Shelly است. هیولا، مخلوقی عجیب الخلقه، که ناسپاس است. این قضاوتی بیرحمانه از سوی خالق است. خالقی بیرحم که فقط توجیح میکند. و با بیرحمی تمام، با صراحت از یک داستان و شخصیت خیالی صحبت میکند. داستان زندگی تو را «من» نوشتم. تو را من خلق کردم.
هیولا میمیرد.
هیولا دوباره خلق میشود…